Tuesday, June 12, 2012

در آزمون آتش

نوشتن این شعر در این وبلاگ شاید بحکم جاودانه صادق هدایت شاید ریدن در مسجد باشد. اما این شعر شاید سست ترین کلام سیاوش کسرایی است که من تا بامروز هم بلحاظ محتوا و هم ساختار دیده ام. حیفم آمد که از شما دریغش کنم. چون ایرج پزشکزاد بتفصیل درباره این شعر در کتاب اینترناسیونال بچه پرو ها نوشته خوانندگان را به آن کتاب ارجاع می دهم و شما را با قسمتی از این شعر ضعیف کسرایی تنها می گذارم. 


شعری از سیاوش کسرایی
( به مناسبت هجوم به حزب تــوده ایـران در بهمن 1361 و به بند کشیدن نورالدین کیانوری به همراه بسیاری از کادرهای رهبری حزب )

***



در آزمون آتش 

شبیخون بر سپاه بی دفاع دوست
هجوم بر پایتخت عشق
بهتان بر دانش
و عبور ناگزیر سیاوش های سرفراز از آتش
- باز این غافلِ بر شاخ نشسته کیست که بن می برد ؟
می بینی ای دریای بلند بال !
این بار صیادان ، نه ماهیانت که قلب تپنده ات را دام نهادند .
اینان نمی دانند ،
که سندان ، چکش های چوبین را خواهد شکست .
آیا شاید ندانند که گدازه های آتشفشان را به عبث در کوره می نهند .

پدرم کیا !
آفتاب از گریبان تو بر ما آید و از درون خوبت
که آن دم تو دهان بگشایی و زمستان هزیمت کند .

به امید دیدار رفقا!
مشعلهای گشوده بال در باد حادثه 
می بینیم عبور آتش را از جان جان نجیب شما 
که سرفرازی میرسد و میسوزم در آتش شما 
و بدین سان
شمع پنجمین سالگرد جمهوری 
روشن می شود.


Saturday, January 14, 2012

1368 بمناسبت درگذشت احسان طبري

25
روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه می گویم پشیمانم مکن
کبریای خوبی از خوبان مگیر
فضل محبوبی ز محبوبان مگیر
گم مکن از راه پیشاهنگ را
دور دار از نام مردان ننگ را
گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر
از دلم امید خوبی را مبر
چون ترازویم به سنجش آوری
سنگِ سودم را منه در داوری
چون که هنگام نثار آید مرا
حبّ ذاتم را مکن فرمانروا
گر دروغی بر من آرد کاستی
کج مکن راه مرا از راستی
پای اگر فرسودم و جان کاستم
آنچنان رفتم که خود می خواستم
هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حدیث عشق گفتن دل نخواست
حشمت این عشق از فرزانگی ست
عشق بی فرزانگی دیوانگی ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
گر درین راه طلب دستم تهی است
عشق من پیش خرد شرمنده نیست
روی اگر با خون دل آراستم
رونق بازار او می خواستم
ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هشتم بر سرِ آز و نیاز
سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دست آرزو کوته نبود
آن قَدَر از خواهش دل سوختم
تا چنین بی خواهشی آموختم
هر چه با من بود و از من بود نیست
دست و دل تنگ است و آغوشم تهی است
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوه نومیدی مباد
پاره پاره از تن خود می بُرم
آبی از خون دل خود می خورم
من در این بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعل دلی، انداختم
باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من است
زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشت یوسف است
از دو پیراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسید
گر چنین خون می رود از گُرده ام
دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

سرو بالایی که می بالید راست
روزگار کجروش خم کرد و کاست
وه چه سروی، با چه زیبی و فری
سروی از نازک دلی نیلوفری
ای که چون خورشید بودی با شکوه
در غروب تو چه غمناک است کوه
برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست
خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
توبه کردی زآنچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم
توبه کردی گر چه می دانی یقین
گفته و ناگفته می گردد زمین
تائبی گر ز آن که جامی زد به سنگ
توبه فرما را فزون تر باد ننگ
شبچراغی چون تو رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خراب؟
چون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست
کاشکی خود مرده بودی پیش ازین
تا نمی مردی چنین ای نازنین!
شوم بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگ یاران می کنم
آن که از جان دوست تر می دارمش
با زبان تلخ می آزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخونتر است
رنج او از رنج من افزونتر است
آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد
آتشی خاموش شد در محبسی
درد آتش را چه می داند کسی
او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چون خویش به داند جهان
بس که نقش آرزو در جان گرفت
خود جهان آرزو گشت آن شگفت
آن جهان خوبی و خیر بشر
آن جهان خالی از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شیشه کی ماند به سنگستان درست؟
جان نازآیین آن آیینه رنگ
چون کند با سیلی این سیل سنگ؟
از شکست او که خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است این شکست

پیش روی ما گذشت این ماجرا
این کری تا چند، این کوری چرا؟
ناجوانمردا که بر اندام مرد
زخمها را دید و فریادی نکرد
پیر دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنین افتاد حال؟
سینه می بینید و زخم خون فشان
چون نمی بینید از خنجر نشان؟
بنگرید ای خام جوشان بنگرید
این چنین چون خوابگردان مگذرید
آه اگر این خواب افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد
چشمهاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افکنده از شرم جواب
آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سینه ها از کینه ها انباشتن
آن چه بود؟ آن جنگ و خونها ریختن
آن زدن، آن کشتن، آن آویختن
پرسشی کان هست همچون دشنه تیز
پاسخی دارد همه خونابه ریز
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه می جستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید
کجروان با راستان در کینه اند
زشت رویان دشمن آیینه اند
آی آدمها این صدای قرن ماست
این صدا از وحشت غرق شماست
دیده در گرداب کی وا می کنید؟
وه که غرق خود تماشا می کنید
هوشنگ ابتهاج (سایه)

Wednesday, April 27, 2011

به خاطر شهادت چه گوارا

رفیق بالا بلند من،
چه گوارا
خوابیده ای بر آن تخت با پیکری زیبا،
موهای بلندت،
اندام رعنا،
یاد آور عشقی،
یادت گرامی جانا.

Labels:

Friday, October 24, 2008

از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش

سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند

رنگین کمان عشق فرو مرد در افق

جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند

امید را به معبد تزویر میکشند

جلاد روزگار برآرد از او دمار

وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ

تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار

تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است

کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد

بگدازد از مصائب ایام شمع من

خورشید من ز ظلمتی کین رنج میبرد

پندی است نغز و بهر من این پند را سرود

فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست

Sunday, January 06, 2008

دو نیمه ی يك ابليس
احسان طبری


-1-
داستاني كه ميخوانيد شيوه اي «عصاره گيري» در چرخشت پندار از يك گوشه و خوشه ی تاريخ است: از تاريخ بسيار كهن تمدني كه در دره ی شگفت انگيز نيل پديد شد.
اين شط ساحر در بين دو باروي كوهستاني كه يكي از «دريای سرخ» و ديگري از بيابانهاي ليبي جدايش مي كند، با طغياني منظم، كشتزارهاي مرتفع يا پست سواحل خود را با كود پرباري كه از بيشه هاي آفريقا مي آورد غني و رشد نيرومند گندم، جو، پاپيروس، انگور، پنبه و بسيار گياهان ديگر را آسان مي كند.
بگذاريد داستان خودمان را از اينجا شروع كنيم كه ابليس رجيم پس از آنكه از ستايش آدم سر باز زد و مغضوب درگاه شد، جمعي فرشتگان مأموريت يافتند. او را از اوج آسمان به سوي زمين رها كنند.
فرشته ی گربز در راه دراز آسمان به زمين تقلاها كرد و دست و پاها زد تا به ياري بالهاي سياه و پهن خفاش گونه ی خود، تعادل خويش را باز يابد و روي آسمان باز پرد ولي نتوانست كه نتوانست.
با سر روي تپه هاي گرانيتي كوه نوبي، نزديك جنگل هاي كوهستان هاي غربي سرزمين مصر به زمين خورد و ضربه بحدّي محكم و سنگ خارا به اندازه اي نوك تيز بود كه ابليس با پيكر اثيري و آذرين خويش در دم به دو نيم شد.
نيمه ی اول ابليس روي تپه اي كه سبزه ی افريقائي قهوه اي رنگي آنرا پوشانده بود نشست و چنانكه گوئي در آئينه نظر مي كند، نيمه ی دوم خود را ديد كه روي سنگي از بازالت كه در آن نواحي فراوان است چمباتمه زده است، و از شدت خنده روده بر شد.
نيمه ی اول گفت: با آنكه ضربه سخت بود ولي جان سالم بدر برديم و بعلاوه از تنهائي هم در آمديم و اِلا در اين زمين لعنت شده و در اين كوهها كه به كويرهاي خشك و اقيانوسي از شن ها و شعاع هاي سوزان، مي پيوندد تك و تنها، از فرط كسالت، محكوم به زوال بوديم.
نيمه ی دوم سرش را كه در اثر ضربه كمي گيج شده بود ماليد و بوته ی نرم خار نودميده اي را از زمين سست بركند و به دور انداخت و گل بنفش رنگي را بو كشيد و گفت: جريان خنده داري است. به هرحال من در معناي سقوط فكر مي كنم. عجالتاً زمين سهم ما شده است، ما هم مي توانيم در اينجا آدمهائي بسازيم زيرا ترديد نيست كه بزودي آدم آسماني و فرزندانش زمين را اشغال خواهند كرد. من موافق قانون جادو و نيروي پيش بيني از محتويات كتاب حكيم نفرتي و حكيم ايپور كه در سده هاي بعد ظهور خواهند كرد و پيشگوئيهاي وحشتناكي كرده اند خبر دارم. بايد فكر تأمين آتيه بود.
نیمه ی اول گفت: مثلاً چگونه؟
نیمه ی دوم گفت: ما هم بايد آدمهاي خود را، مخلوقات انساني خود را درست كنيم. من احساس مي كنم كه ما نه فقط از جهت جسم و ماده، بلكه از جهت روح هم قسمت شده ايم.
نیمه ی اول گفت: در واقع من زيركي و هوشياري سابق را در خود سراغ ندارم ولي حس مي كنم كه عجيب چابك و نيرومندم. مثلاً اين نخل پير را مي توانم مانند علف بكنم. نگاه كن!
نیمه ی اول خر سنگ گره گوله ی گرانيت بسيار عظيمي را با يك ضرب بلند كرد و آنرا روي انگشت سبابه نهاد و مانند چنبره اي چرخاند و به ته دره پرتاب كرد. سنگ ولوله كنان و گَرد اَنگيزان و گياهان و بوته ها و درختچه ها را در سر راه خود له كنان، به ته دره رسيد و در چاله ی خزه ناك آبي كه آنجا بود شلپي افتاد و آرام گرفت.
نیمه ی دوم سعي كرد سنگي بسیار كوچكتر از آنرا تكان دهد، نتوانست. خنديد و گفت ولي در عوض تمام دغلي و گُربزي و تيزهوشي ابليسانه نصيب من شده است! در دو نيمه شدن ما به قول اقتصاديون نوعي «تقسيم كار» وجود داشت.
نیمه ی اول برخاست و به رشته ی بي پايان كوه و آسماني كه هرگز از ابر يا باران نصيبي نداشت نگريست و پس از كمي خاموشي افزود: حالا تو يك نعره بكش و همه ی جانوران اين كوهسار را به نزد ما فرا خوان. در اينجا از بزكوهي و خرگوش و الاغ وحشي تا شير و پلنگ و شغال و روباه و مار و عقرب و تمساح و فيل و غيره فراوانند ... امتحان كن!
نيمه ی اول (بگذاريد او را به نام يكي از فراعنه مصر كامِس بناميم) چنان نعره اي كشيد كه كوهسار مانند شاخه ی نازكي در باد تند لرزيد و گوئي زمين لرزه اي ميخواهد ديوارهاي قلعه ی زمين را ويران سازد.
از شش سمت گرد و خاك و آواي غرش و خش خش و خزش و بع بع و شيهه برخاست و جهان از وجود هزاران هزار جانور درنده و چرنده و خزنده سياه شد.
كامِس از ديدن اين منظره هم متعجب و هم شاد شد و رقصي كرد و گفت من هيچ خيال نمي كردم كوهستان غربي دره ی نيل از اين نوع محصولات عجيب هم داشته باشد و هنوز فكر مي كردم در اينجا بكلي خودمانيم.
نیمه ی دوم (او را هم اجازه بفرمائيد به نام فرعون ديگري توتمس بناميم) گفت: پس چه خيال كردي؟ حالا تماشا كن!
به درازي نيمساعت توتمس دور خود چرخيد و چرخيد و وردهائي خواند كه كف سفيد را از دو گوشه ی لبانش جاري ساخت و سپس جيغي رعشه انگيز كشيد و فوت محكمي به همايش عظيم جانوران كرد. جانوران رنگ دادند و رنگ گرفتند و پهن و دراز و كوتاه و گرد و مربع شدند و مانند تصويري در آب نوسان كردند و لرزيدند و سپس قد كشيدند و بصورت انبوه عظيمي آدميان سياه چرده ی بالابلند خوش منظر بدل شدند.
توتمس مانند ميموني پريد به كنار سنگي مسطح و با پاره اي گچ روي آن يك هيروگليف نوشت و گفت: اين چيه؟
غوغائي در هم از جماعت برخاست: الف
توتمس نقش ديگري كشيد و گفت:
- اين چيه؟
- همه بانگ زدند: اين ديگه حرف ب است و اين هم ت است.
توتمس گفت: احسنت بر شما! تمدن را ياد گرفته ايد. حال بدانيد كه شما چاكران اين آقا هستيد كه كامس فرعون بزرگ دره ی مصر نام دارد و در عين حال چاكران من هستيد كه توتمس كاهن بزرگ دره ی نيل نام دارم و وظيفه ی شما اطاعت مطلق است.
جماعت آدميان با سرهاي فروافتاده چيزي نامفهوم گفتند، يعني فهميديم و قبول مي كنيم.
توتمس گفت بزودي از پشت كوههاي شرقي از سرزمين هاي كادش و يهوديه و فنيقيه و فلسطين، آدمهائي مي آيند كه از ما سفيد پوست ترند ولي آنها براي بردگي شما مي آيند. آنها را ما درست نكرده ايم و از آن بالاها (اشاره به آسمان) اعزام شده اند. بطوركلي موجودات خطرناكي هستند.
ما در اين دره كاخ ها، معبدها، كشتزارها، شهرها ، جاده ، هرم ها، دژها، سفنكس ها، ستونهاي سنگي خواهيم ساخت و بردگان را به زراعت، سبدبافي، سفالگري، كار در معدن مس و طلا، سنگتراشي، ايجاد موستانها، بعمل آوردن پاپيروسها و هزاران رنج ثمربخش ديگر به سود خود واميدواريم، زيرا ما حق داريم و از يك زمره ی عالي تريم.
كامس با حيرت به نيمه ی دوم خود مي نگريست و از زبان بازيهاي او لذت مي برد.
توتمس به او گفت برو و گردن كلفت ترين اين آدمها را جدا كن و از آنها درباري، كارمند، ارتشي براي حكمراني خود پرورش ده و من هم كلك بازترین و باهوش ترين آنها را جدا مي كنم و از آنها كاهنان و خُدّام معابد و جادوگران بار مي آورم تا بتوانيم بردگان را بكار واداريم. هم جسم و هم روح آنها را تصرف كنيم. جسم آنها را با ترس و روح آنها را با حيله.
كامس و توتمس دست بكار شدند و هر يك عده ی خود را جدا كردند و توتمس با جادو همه ی وسايل كار را، از كاخ و معبد تا لباس و سلاح را براي آفريدگان خودشان فراهم ساخت و دره ی نيل را به «سپات» ها يا بخشهائي تقسيم كرد و در آن شهرهاي ممفيس و تب و يونو و آبيدوس و معابد پرستش رَع و آمون و آتون و ايزيس و ازيريس را بنا كرد. با شكوه خيره كننده از سنگهاي خارا بسا پلكانها و دالانها و صفه ها و گنبدهاي نوك تيز و دستگاه پر زرق و برق و منظم و با جلال و شكوهي را بوجود آورد كه نظيرش را در آسمانها ديده بود.
فرعون كامس دستي به پشتش زد و گفت: الحق كه ايواله! ولي در عوض اگر كسي بخواهد نگاه چپ به قدرت تو و قدرت من بكند با يك ضرب مشت له و لورده اش مي كنم. زور من براي تو و تزوير تو براي من ...
كاهن توتمس گفت: نگو تزوير، بگو تدبير. نگو زور، بگو نظم و عدالت.

-2-
در بيشه ی جوان نخل نهارخانه ی خنكي كه از ديواره هايش آب مي تراويد با حصير بافته شده بود. كف نهارخانه از مرمر قوس و قزحي آجدار بود كه خدمتکاران مرد و زن با پاهاي برهنه آسان بر آن مي رفتند. در وسط نهارخانه ميز بسيار عريض و طويلي از چوب سدر بود كه با كتان منقش و زركش آنرا پوشانده بودند. تحت نظر خوانسالار فربه ی حبشي، خدمه ی چالاكي از دختران و پسران بدو بدو مي كردند و ميز را چيدند.
تخت فرعون از زر ناب نماد خورشيد در يك سمت و تخت كاهن اعظم از سيم ناب نماد ماه در سمت برابر بود. دهها صندلي چوبين و نئين با پوشش هاي نرم پرندينه گرداگرد ميز بود.
آهوي كباب شده اي با شاخ و سر را در ظرف مفرغي منقش چند غلام بچه آوردند و بدستور خوانسالار در وسط قرار دارند. ظرفهاي ديگر از كباب تيهو و تذرو و كبك و بره و جوجه با نظم معيني جا گرفتند. صراحي هاي مسين آبجو و سبدهاي حصيرين نان و كلوچه و سبزي، سفره را هر چه رنگين تر كردند. ناقوس نواخته شد. گروه بچه كاهن ها آوازخوانان دور اطاق را گرفتند و سپس سروكله ی كامس با شكوه آسماني پديدار آمد كه پنجاه زن زيبا از حرم او با جينگ جينگ خلخال هاي طلائي به دنبالش مي آمدند و سروكله ی توتمس با كلاه خاص سركاهن مصر ظاهر گرديد كه او نيز حرم خود را در جامه هاي پنبه اي سياه با زينت هاي سنگين به دنبال مي كشيد.
نهارخانه پر از آدم شد و خدمتكاران و زنان به تقسيم غذا و بريدن گوشت و پاره كردن نان و ريختن آبجو مشغول شدند و آسياي دهنها پس از نخستين لقمه ی فرعون به حركت درآمد.
غلامان بسياري با مگس پرانها و بادبزنها هوائي معطر و خنك ايجاد مي كردند كه اشتها انگيز بود. همخوانان درباري و معبدي به نوبت مي خواندند.
اي رع تو به خداوندگار فرعون ما هرگونه نعمتي دادي
و ما را به دعاي كاهن اعظم تقديس كردي
نوشباد بر شما اين شربتهاي گوارا
لذت بخش باد بر شما اين سيم تنان
فرعون كامس تا ابد بزيد
و سر همه ی دشمنان را در خون غوطه زن كند.

كودكان با آواي مطبوع خود مي خواندند و فرعون و كاهن و ديگر ميزنشينان گوشتها را با دندانهاي تيز مي بريدند و شربتهاي خوشبو و آب جو و عصاره ی انگور را سر مي كشيدند و خوردن پايان نداشت. هنگاميكه هزاران ژنده پوش مانند پوستي كشيده بر استخوان زانوهاي خود را به شكم تهي مي فشردند تا مالش گرسنگي را كمتر حس كنند و درگاه معابد از بي خانمانها كه زير آفتاب سوزان كباب مي شدند انباشته بود، ميزنشينان مي خوردند و مي خوردند و مي خوردند و نهار چندان طول كشيد كه آفتاب از شط گذشت و از روي نخلستان عبور كرد و به اواخر باغ كاخ رسيد.
خوانسالار فربه ی حبشي دائماً دستور مي داد كه ظرفهاي تهي و نيمه تهي را ببرند و ظرفها و چيزهاي خوشمزه ی تازه بياورند. خدمت و نعمت در اختيار او بي پايان بود.
چند نومارك بزرگ از شهرهاي تب و ممفيس دائم از حدّت خشونت خود در مجازات گناهكاران دم مي زدند و وقتي جزئيات خفه شدن، سوخته شدن، شقه شدن، سرب گداخته خوردن، زير تازيانه مردن را براي فرعون توصيف مي كردند، او از كثرت لذت غشه و ريسه مي رفت و لقمه ها را بزرگتر و گلوگيرتر برميداشت.
اواخر نهار بود كه يك شاعر درباري كه خود از اقوام فرعون بود اجازه يافت طومار پاپيروس خود را بگشايد و در نواي طنبور بخواند:
فرعون كادس در عظمت مانند خدايان آسماني است.
ولي افسوس كه ديواري از مردمان بدكنش
نمي گذارند ناله ها را بشنود.
مصر در اشك خونين خود گداخته مي شود.
مانند مس سرخ فام در كوره
ولي فرعون چنان بزرگ و چنان محبوب است
كه اين دودهاي تيره جلاء او را تار نمي كند.

كاهن توتمس اخم كرد.
فرعون كه اخم او را ديد پي برد كه شعر چندان روبراه نيست و به نومارك شهر ممفيس گفت:
- عقيده ی تو درباره ی اين شعر چيست؟
نومارك گفت: من چنين كساني را به دُم اسب مي بندم.
فرعون گفت: ولي او از اقوام من است.
نومارك گفت: در آن صورت صد تازيانه مي زنم.
فرعون به كاهن نگريست و او تصديق آميز سر تكان داد.
فرعون گفت: به عنوان صله ميرغضب صد بار تازيانه به پشت عريان شده ی شاعر بزند و او درباره ی درجه ی ترحم و گذشت ما شعري بسرايد واِلا در قفس شيرها دريده خواهد شد.



-3-
فرزندان آدم پس از زاد و ولد بسيار و مهاجرتهاي مختلف شنيده بودند دره ی نيل جاي حاصل خيز و آبادي است. پس پرسان پرسان خود را بدانجا رساندند و از گوشه ی شمال شرقي گروه گروه عازم اين ارض پر بركت شدند ولي لشگريان قلدر و مسلح فرعون دستهاي آنها را به محض ورود با طناب از پشت مي بستند و آنها را به نام برده و اسير كه به زبان قبطي مٍِرِتو مي گفتند به شهرها و آباديها براي غلامي و كنيزي مي فرستادند.
كار به جائي رسيد كه حتي يك كاهن فقير هم سه چهار برده در اختيار داشت و براي خودش كاري جز ورد خواندن و آبجو خوردن و در سواحل خرم نيل و شاخه هاي آن نشستن و پرگوئي كردن نمانده بود.
توتمس كاهن اعظم به اطلاع كامس فرعون كبير رساند كه با او گفتگوئي دارد. در موستان كاخ كنار آب نماي زيبائي كه آب زلال كف آلود آبشار مانند از سنگ هاي سرخ آن مي ريخت كاهن اعظم با كلاهي بزرگ و تاجدار برابر فرعون كامس نشست. كنيزان زيبائي كه پوست زيتوني و گيسوي پر پشت و چشمان بادامي سرمه كشيده داشتند دو ظرف زرين و سيمين انگور درشت دانه ی زرد و سرخ روي ميز تراشيده از سنگ گذاشتند و دور شدند.
كاهن توتمس به فرعون كامس گفت:
فصلي از پيشگوئيهاي حكيم ايپور و حكيم نفرتي را به خاطر آوردم و به خود لرزيدم.
فرعون گفت: برادر! قضيه چه باشد؟
كاهن گفت: چيزي به نام «شورش» وجود دارد.
فرعون گفت: منتعق نشدم. صريحتر بگو.
كاهن گفت: تو نگاه نكن كه مثلاً اين كنيزكان شنگولي كه براي ما انگور آورده اند خيلي ما را دوست دارند، حتي آنها كه جزء مرتوي كاخ فرعوني هستند. يعني وضع خوبي دارند، وقتي با هم هستند قرقر مي كنند.
فرعون گفت: دستور بدهم شقه اشان كنند؟
كاهن با تبسم گفت: فقط زور و قدرت كه مسئله را حل نمي كند. مرتوها به رنج و مرگ عادت كرده اند. بالاخره زماني ترسشان مي ريزد و منفجر مي شوند و تمام اين دژها، معبدها، كاخها و شهرها را مي سوزانند و اربابان خود را هم مي كشند و به زن بچه ی آنها هم رحم نمي كنند.
فرعون گفت: آه چه وحشتناك! كاخهاي به اين زيبائي ... انسانهاي به اين رعنائي. پس چرا تو موافق نيستي كه جلادهاي من مرتوها را سر ببرند و از خطر پيش از وقوع جلوگيري بعمل آورند؟
كاهن گفت: تمام كارهاي ما را مرتوها روبراه مي كنند. آنها نباشند ما با مشتي سپاهي و كاهن و جادوگر و چاپلوسان درباري چه مي كنيم؟ يك بوته ی هويج را هم نمي توانيم بعمل بياوريم! تخت روانهاي ما را كه بكشد؟ بايد سوار الاغ بشويم. چه كسي ما را حمام كند؟ چه كسي مشاطه زنهاي ما باشد. از آن بالاتر کناس از كجا بياوريم؟ قبركن از كجا بياوريم؟ به شاهزادگان بگوئيم به اين كارهاي پليد مشغول شوند؟
فرعون گفت: بد نگفتي. خوب! كله ی تو بهتر از من كار مي كند ولي در عوض من زورمندم، عيناً مانند ورزاي وحشي. خوب!خوب! چه بايد كرد:
توتمس گفت باشد يك فرمول سیاسی پیدا کرد. شورش مرتوها یا بردگان نتیجه ی اتحاد آنهاست. پس اتحاد موجب شورش عليه ظلم است. اتحاد مرتوها حادثه ی خطرناكي است.
كامس گفت: ظلم چيست؟تو مرتباً واژه های عجيبي اختراع مي كني؟
توتمس گفت: اينها به امتيازات سروري ما نام «ظلم» مي گذارند. اصطلاح مال برده هاست. من بي تقصيرم. مي گويند چرا پسرهاي تو ختي و پپي دهها خدمتگزار دارند ولي پسرهاي آنها تا زانو در گل داغ مرداب ها بايد دنبال زراعت بروند.
كامس گفت: چه احمقانه! چه مضحك! بالاخره ختي و پپي بچه هاي من هستند و يك مرتو چه حق دارد چنين مقايسه اي بكند. ختي و پپي از برگهاي گل اطلسي هم لطيف ترند.
توتمس گفت: من كه با تو موافقم! ولي مرتوها از اين مهملات زياد مي گويند. اين فلسفه ی ضعفاست.
كامس گفت: خوب حالا چه بايد كرد؟
توتمس گفت: عرض كردم اتحاد، مادر شورش است، پس ...
كامس گفت: پس؟
توتمس گفت: براي آنكه كساني متحد نباشند، بايد متفرق باشند. اگر اتحاد بردگان، مادر خيزش و عصيان آنهاست، پس تفرقه ی آنها از اين جريان جلوگيري مي كند و آنها را به جان هم مي اندازد.
كامس گفت: كمابيش احساس مي كنم كه چه مي خواهي بگوئي ولي واضح تر حرف بزن تو خيلي فيلسوف مآبانه سخن مي گوئي و ما اهل شمشير، مردم رك و صريح هستيم و ادا و اطوار لفظي را نمي فهميم.
توتمس گفت: ما دين پرستش رع خداي خورشيد را دين واحد براي تمام مصريان قرار داديم. تمام معابد و كَهَنه ی ما در پرستش رع سرود مي خوانند و تنبور مي زنند. حالا ما مي توانيم بگوئيم رع از دو بخش تشكيل شده، نور و شعاع كه آمون نام دارد و قرص اصلي خورشيد كه آتون نام دارد. كدام مهمتر است؟ اگر بگوئي آمون، جواب مي دهم آمون خود محصول آتون است. اگر بگوئي آتون، جواب مي دهم آتون بدون آمون به رع بدل نمي شود. اين بحث را تا ابد نمي توان ادامه داد. پس كاهن ها را به سه بخش مي كنيم: طرفداران رع، طرفداران آمون، طرفداران آتون. معبدها را هم به معابد سه گانه تقسيم مي كنيم. مصري اعم از آزاد يا برده به سه دين رو مي آورد و يكي ديگري را تكفير مي كند. حالا سه برده نشسته اند كه هر سه پرستنده ی رع عستند ولي در آينده سه برده نشسته اند كه يكي پرستنده رع، ديگري آمون و سومي آتون است و آنها چنان جدال و كينه اي با هم دارند كه ابداً فكر آنرا هم نمي كنند كه به سراغ ما بيايند. كامس كه حبه ی طلائي و شفاف انگور را ميان دندانهاي زنگاري خود ميفشرد خنديد و گفت: فكر خوبي است. فكر فكر خوبي است.
توتمس گفت: از جهت سياسي هم مصر را به سپات هاي بزرگ و كوچك تقسيم مي كنيم و به فرماندهان يا نومارك هاي شهرها مي گوئيم فقط بايد از فرعون و كاهن اعظم اطاعت كنيد و به ديگران اعتنائي نداشته باشيد و به اهالي هر شهر تلقين مي كنيم كه آنها شهر مادرند و شهرهاي ديگر مورد عنايت خدايان ازيس و ازيريس نيستند. هر نومارك و خَدَمه ی خاص او لباسي به رنگ خاص مي پوشد و از خط خاصي استفاده مي كند. وحدت فقط در وجود ما حفظ مي شود والا سهم همه بغض و عداوت و كينه و تفرقه است. همه با هم رقابت مي كنند. همه براي نجات از دست هم به ما پناه مي آورند. به ما تملق مي گويند.
كامس گفت: در اين شرايط كي ديگر به ياد آن شورش وحشتناكي است كه تو گفتي؛ و ختي و پپي با پرستاران خود بدون خطر در چمن بازي مي كنند.
توتمس گفت: پس دست بكار بشويم!
كامس گفت: دست بكار بشويم!


-4-
مصر در انواع اختلافت عقيدتي و سياسي غوطه زد و هر روز، بلكه هر ساعت، در شهرها، بلكه در روستاها بر سر اين اختلافات خون برپا مي شد. مرتوها سرنوشت وحشتناك خود را فراموش كرده به جان يكديگر افتاده بودند. دو حكيم به نام نفرتي و ايپور (كه آثار آنها هنوز هم محفوظ است) با ديدن اين وضع به همه نصيحت مي كردند كه به يگانگي پيشين بازگردند تا خود را از شر كامس و توتمس كه آنها را دچار چنين بلايائي ساخته اند، با يك جنبش، نجات بخشند.
دو حكيم بزوري به اين نتيجه رسيدند كه پندهاي آنها بي ثمر است و گوش كسي بدهكار نيست و برعكس اين خودشان هستند كه دارند منفرد مي شوند. چون شنيده بودند كه در كشور «كادش» حكيمي خردمندتر و رزمنده تر و جوانتر از آنها زندگي مي كند كه عاشق نجات بردگان و ستمديدگان است، با خود قرار گذاشتند كه به كادش بروند و آن حكيم را كه ساحوراي سنگتراش نام دارد به مصر بياورند.
دو حكيم راه افتادند و خوشان خوشك خود را به كادش رساندند و سراغ ساحورا را گرفتند. همه كس اين سنگتراش خردمند و محبوب را مي شناخت. در اطراف او افسانه ها ساخته بودند. از جمله اينكه او از فرشتگان آسماني است كه جامه ی انساني بر تن كرده است و براي تسكين دردهاي تن و جان مردم آمده است.
ساحورا تنها و مجرد در كلبه اي زير درخت سدر زندگي و سنگتراشي مي كرد و ناني را كه از مزد كارش مي گرفت با شبانان و برزگران اطراف با هم مي خوردند. در تراشيدن تنديس ها استاد ماهري بود و اگر مي خواست سنگتراش سلطان كادش مي شد، ولي نمي خواست و با فقر و پارسائي بسر مي برد.
ايپور و نفرتي پرسان پرسان ساحورا را پيدا كردند. مردي ديدند بلندبالا، پهن سينه، با موی جوگندمي مجعد، چشمان درخشان، لبان خندان، ريشي نه چندان پرپشت، دستاني بزرگ و بازواني ورزيده، جامه اي از كرباس با كمربندي از كنف. خلاصه هيكلي ديدني و ستودني و چون ساحورا به چندين زبان سخن مي گفت و مادرش قبطي بود، لذا بحث بين آنها گل انداخت.
ساحورا چنين شروع كرد: تعجب است كه من ديشب در خواب مادر قبطي خود را كه دهسالي است درگذشته، ديدم و او به من گفت فردا دو مهمان از وطن من به نزد تو مي آيند كه آنها را بايد سخت عزيز بداري.
ايپور گفت: ما شهرت ترا شنيده بوديم و اينك به مدد خواهي نزد تو آمديم.
نفرتي گفت: كاهن اعظم توتمس نفس مطلق گربزي و فريبكاري است و در ميان مردم مصر از آزاد و بنده خصومتي بزرگ افكنده است.
ايپور گفت: در همه ی كويها و برزنها جدال و آشوب بپاست.
ساحورا گفت: من وصف فرومايگيهاي كامس و توتمس را بسيار شنيده ام.
ايپور گفت: مردم به جاي آنكه با هم متحد شوند و بر ضد اين ددمنشان بشورند، به جان هم افتاده اند. از كلمه ی مقدس اتحاد بدشان مي آيد.
ساحورا گفت: اين تفرقه، طاعون هولناكي است.
نفرتي گفت: نصايح ما پيران در اين قوم آشفته ی مست در نگرفت و گفتيم به خدمت تو بيائيم.
ساحورا گفت: من براي هر خدمتي حاضرم.
نفرتي گفت: با ما به مصر بيا تا لااقل مرتوها را متحد كنيم و آنها را به پايداري در برابر غارت و ظلم واداريم.
ساحورا گفت: من از اينكه جان سپنجي خود را براي سعادت همنوعان و همشهريان مادرم بدهم ذره اي دريغ ندارم. فردا صبح عازم مي شويم. امروز را در كلبه ی من بياسائيد. شما، عفو كنيد، چندان جوان نيستيد.
فردا صبح ساحورا و نفرتي و ايپور عصازنان از جاده اي بين دلتاي نيل و درياي سرخ وارد خاك مصر شدند. با هر مرتو كه مي نشستند اين حكم را مطرح مي كردند كه رع يا خورشيد مظهر وحدت قرص و شعاع است لذا جدا كردن آمون و آتون از رع وسوسه ی شيطاني و كفر عظيم است كه فرعون و كاهن اعظم براي تفرقه افكني بين مردم اختراع كردند. ديندار حقيقی وقتي خورشيد حقيقت را مي پرستد، آنرا تكه تكه نمي كند.
چند سال طول كشيد تا بازگشت به دين واحد رع طرفداراني در سراسر شمال پيدا كرد ولي نومارك هاي جنوب آنرا به عنوان توطئه ی خطرناك شمال عليه جنوب رد مي كردند.
در اين اثناء ايپور سالخورده درگذشت.
پس از چند سال مأموران فرعون ساحورا را كه با مهارت از چنگشان مي گريخت دستگير و پس از شكنجه هاي مهيب، او را چهار شقه كردند.
مرگ قهرمانانه ی ساحورا بر شهرت انديشه هايش افزود.
سالها گذشت و نفرتي 92 ساله شد. حالا او تنها كسي بود كه از اين دوستان خود باقي مانده بود.
نفرتي در آن سن فرتوتي با حيرت تمام ديد كه سراسر مصر از كيش واحد رع و از سخنان ساحورا و ايپور حكيم سخن مي گويد.
جامعه ی مصر مانند آبي گرم مي شود، بخار مي كند، تك جوش مي زند و سرانجام به غليان مي آيد. شورشي عظيم و خشمناك سراسر دره ی نيل را فرا مي گيرد. آرزوئي دور و محال، ناگهان تحقق مي يابد.



نقل از : مجموعه داستان «چشمان قهرمان باز است»
تهران - 1360

***

-5-
توتمس رداي اطلس خود را جمع جوركنان از پنجاه پله ی مرمرين بالا رفت و در اطاق كوچكي كه داراي دري از آبنوس و ديوارش طلا و مرصّع به زبرجد بود كامس را در بستر يافت:
- برادر! شورش ...
كامس نيم خيز شد و گفت: همان شورشي كه قريب سي سال پيش از آن سخن گفتي:
- از آنهم بدتر و بي ادبانه تر!
- حالا چه خواهد شد؟
- خون دره ی نيل را پر خواهد كرد. تخت و سلسله ی تو و كهانت من و يارانم بر باد رفت. حكيم بسيار پيري به نام نفرتي روح شورش است و مردم او را پسر رع مي دانند. معبدها تهي است. خيابانها از مردمي كه سرودهاي كفرآميز مي خوانند پر است.
صد نومارك را به دار آويخته اند. ختي و پپي به نزد پادشاه حبشه گريخته اند:
كامس گفت: - چه مي گوئی؟ چه مي گوئی؟
- همان كه گفتم.
كامس گفت: حالا چاره چيست؟
- عجالتاً فرمول تفرقه بيانداز و حكومت كن بي اثر است. كسي ما را جدي نمي گيرد. دور ما گذشت. زمان لازم است كه مردم فراموش كنند و دوباره ما را بپذيرند.
در اين هنگام غوغائي مانند رعد در باغ دراندشت فرعون تركيد. فرعون و كاهن از منظريه ی باغ نگاه انداختند. صدها سر خون آلود بالاي نيزه ها بود. مرتوها با مشعل و تبرها جلو مي آمدند.
كامس گفت: آه ... اين چه منظره ی بدي است.
توتمس گفت: بد! بد! بدترين منظره هاست. بيا با هم وداع كنيم.
توتمس و كامس بسوي هم رفتند.
صداي پاهاي غضبناك بسيار روي پلكان مرمرين شنيده شد. درِ آبنوس اطاق با دراقِ خشن باز گرديد ولي مرتوها ساطور و مشعل به دست در درگاه با بهت ايستادند.
فرعون و كاهن كه يكديگر را در آغوش گرفتند، تنها به موجود واحدي بدل شدند و در حاليكه نيششان باز بود و «باي باي» مي گفتند از روزن بالاي اطاق مانند شبحي فرا رفتند و گريختند.
صداي گلوگرفته اي شنيده مي شد:
- تا ديدار بعدي ...
شورشيان از پائين پلكان بانگي شنيدند و بازگشتند. اين حكيم نفرتي بود. او گفت: وحدت اين دو موجود يعني زور و خدعه كه داراي منشاء شيطاني است. عجبي نيست. آنها هنوز نابود نشده اند. نبرد ما انسانها با آنها بسيار بسيار طولاني است. من هزاره ها را مي بينم كه در اين نبرد جاي گرفته است. هزاره ها! ولي من پيروزي قطعي نبرد را نيز مي بينم و آن هم به فروزندگي خورشيد.




نقل از : مجموعه داستان «چشمان قهرمان باز است»
تهران - 1360

Saturday, February 17, 2007

What is the spectators in revolution over the blue highlands.

بشر

گفتمش : "منكر آنى كه بشر
فتح ها كرده به رزم ِ با شر؟

منكرى آنكه بشر پيش رود
سوى اوجى به ره خويش رود؟

نيست تاريخ چو تكرار قديم
ما به 'نو' بسته و دلبسته شديم

وين سمندى است كه خودپو نشود
تا به مهميز نرانى، ندود

مزدك ما سخنى نيكو گفت:
نور با رزم، به نصرت شد جفت

تا تلاش من و تدبير تو نيست
ديو ادبار به نخجير تو نيست

روح ما حاصل پيرامُن ماست
تا كهن هست بجا، نقص بجاست

ور محيط دگرى زاده شود
روح‌ها روشن و آزاده شود

همه جا بهرهء ما درد و عزاست
فطرت برده بدين درد رضاست

چون تو با اينهمه آسيب، خوشى؟
بار اين رزم نخواهى بكشى.

بنده خام نداند بندى است
ميوهء بى هدفى خرسندى است

ليك انسان كه جسورست و عنود
دمى از رزم نخواهد آسود

شهر مقصود اگر دور بود
ور طريقش همه ناسور بود

قدمى هم به رهش مغتنم است
ننگ برآنكه به زندان "دَم" است!

ننگ بر آنكه در اين جنگل شر
گرگ گرديده چو گرگان دگر

من نه پندار پرستم، نى گيج
حق شود چيره، ولى با تدريج

گفت زرتشت كه در شام بلند
چون خروسان به نوا بانگ كنند

چشم آنان كه فرابين باشد
ناظر روز نوآئين باشد

بهل اين شيوه كوته نگرى
در نوا شو چو خروس سحرى!"

Friday, February 16, 2007

آن جاودان

در این عمر گُریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست

در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خودخواهی
برآیی بر فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل، دل رانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرد موج دود آلود شک و ناامیدی را

به سیر سال ها باید تدارک دید آن، آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب، جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را

تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است
که بهر آزمون ارزش ما، طرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت، گُردی
وگر بشکستی آن جا، زودتر از مرگ خود، مُردی.


احسان طبری

خسرو روزبه

تاريخ که بر باد رود رنج و سرورش
نازد به سزاوار به گردان غيورش
يک گرد که در معبد تاريخ فنا گشت
همپايه به ميدان به هزار و به کرورش
جاويد شد آن گرد که جان بهر وطن باخت
پر فخر شد آن خلق که خسرو شده پورش
لرزيد دل خصم که از چوبه ء اعدام
بشنيد غريو سخن پر شر و شورش
بی مايه شد آن عربده اش نزد نهيبش
بی جلوه شد آن طنطنه اش نزد غرورش
او باره همت ز سر ابر جهانيد
دشمن به وحل مانده همه بار و ستورش
او راه فنا رفت به چشمان گشاده
زد خنده به خصم وطن و باطن کورش
ديروز عدو سينه او خست به پولاد
امروز جهان گل بنهد بر سر گورش
در شهر شهيدان بود او خسرو جاويد
تابنده بر اطراف وطن منبع نورش
احسان طبری

چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ

شعر زیبای زیر را با صدای احسان طبری ( و تار محمد رضا لطفی) بشنويد***
چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ
گمانم از زمانی دير می پويند و می جويند
چه می جويند؟
از بهر چه می پويند اين اشباح؟
گمانم سايه هايی از نياکانند در اين دشت
از اين وادی سپاه مازيار و رزمجو بگذشت
از آن ره سندباد آمد، از اين ره رفت مرداويج
همينجا گور مزدک بود
وآنجا مَکمَن بابک
دمی خاموش
اينک بانگهايی ميرسد ايدر
سرودی گرم می خوانند يارانی که با حيدر
سوی پيکار پويانند
بشنو در ضمير خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گويد
به راه زندگی ، از زندگی بايست بگذشتن
بر اين خاکی که ايران است نامش
بانگ انسانی دمی پيش نهيب شوم اهريمن نشد خامش
در اين کشور اگر جبارها بودند مردم کُش
از آنها بيشتر گُردان انسان دوست جنبيدند
به ناخن خاره ء بيداد را بی باک سنبيدند
فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب
به دژهايی يورش بردند کش بنيان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
ليکن فوج بی باکان نترسيد از بدِ زشتان نپيچيد از ره پاکان

اِِرانی بذر زرين بر فراز کشوری افشاند
اِرانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طيارش نشد مدفون
به زير سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون
اِرانی در سرود و در سخن ، بگشود راه خود
کنون در هر سويی پرچم گشايد با سپاه خود
بمُرد ار يک شقايق ، زير پای وحش ناميمون
شقايق زار شد ايران به رغم ترسها، شک ها
در آمد عصر رستاخيز مردم
قهرمان خيزد از اين خاک کهن
وآن گاه مزدک ها و بابک ها
مُقنع گفت گر اکنون مرا پيکر شود نابود
روان من نمی ميرد ، به پيکرها شود پيدا
ز دالان حلول آيم به جسم مردم شيدا
برانگيزم يکی آتش به جان خلق آينده
مُقنع شد به گور ، اما ، مُقنع ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاريخ فردايی فرو گيرد گريبانش
به خواری از فراز تخت بيدادش فرود آرد
سخن در آن نمی رانم که اين دم دير و زود آرد
ولی شک نيست کآخر نيست جز اين رأی و فرمانش

سپاه پيشرفتند و تکامل اين جوانمردان
سپاهی اينچنين از وادی هرما ن گذر دارد
به سوی معبد خورشيد پيمودن خطر دارد
ولی هر کس از اين ره رفت بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او
مجو ای هموطن از ايزدِ تقدير بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان ميدان پيکار است ، بيرحمند بدخواهان
طريق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان
نه آيد زآسمانها هديه ای
نی قدرتی غيبی برايت سفره ای گسترده اندر خانه در چيند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بيند
کليد گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پيش يا تسليم يا پيکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر اين ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاريخ است
مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در ميان مانند

تو ای شاهين نيرومند بر کهسار ابی رنگ

شبی دیگر برآویزم ز طاق چرخ تابنده

خیالی را که چون اختر به اوج اندر گریزان است

درین موج زمردفام بس در است لغزنده

درین باغی که در بسته است ،

بس گل ، برگ ریزان است

همیدون سایهء خاکستری رنگ و پریشانم

بروی شعله می لغزم درین شب های بارانی

هیاهویی که از لب ها تراویده ست میدانم

که جان را آشنایی هاست با اسرار پنهانی

توای شاهین نیرومند بر کهسار آبی رنگ

خبرداری اگر از آتش خورشید جادوگر

مرا هم شهپری فرما شگرف و آسمان آهنگ

که تا از چشمه یی چرخندهء گردون برارم سر

سپاه آمد ز گرد راه یاران خیمه بفرازید

شراب نو در اندازید درین جام زرینه

شما ای جنگجویان جوان گر خود خوش آوازید

سرود گرم بنوازید ، با آهنگ دیرینه

در راه حقيقت

آنکه جانش شد ز تهمت ريش در راه حقيقت
سعی خود را گو نمايد بيش در راه حقيقت
تا از اول خويش را بهر بلا حاضر نسازد
کی رود کارش به آخر پيش در راه حقيقت ؟افترا گويان فراوانند
از غوغای آنان ره مده بر جان خود تشويش در راه حقيقت
مرگ و رسوايی و فقر وزجر
از هر سو ببينی صد طلسم از خصم کافرکيش در راه حقيقت
بدترين پستی به گيتی شيوه ء نا حق گرايی است
جز ز ناحقی به جان منديش در راه حقيقت
کينه ورزی از سوی ياران عذابی هول باشد
زهر قاتل هست با اين نيش در راه حقيقت
ليک آنسان باش در اين عرصه کان پيوسته بودی
پر گذشت و خاضع و درویش در راه حقيقت
هرچه بوجهلان به کذب خویش راهت را ببندند
ای پیامبر شو به صدق خویش در راه حقيقت
احسان

آفتابی مرا ست در ديدار

هر دمم ساحری بر انگيزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه ها شعله رنگ می خيزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مرا ست در ديدار
که مکدر نمی شود نگهش
نور را جويم اندر اين شب تار
سُهرودی وشم شهيد رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
ليک اميد می پرد گستاخ
گرچه دل بر حيات تنگ شده
آرزو را ست ليک جاده فراخ
راز بسيار و چاره ام ناچار
لب به راز نهفته دوختن است
اندر اين کلبهء سيه ديوار
هستی ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گيتی و من
چندگاهی در آن گرازيدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازيدم
آز وناز تو مرد ميدان نيست
هرزه بادی به خيره راند تو را
هيچ پاداش خوشتر از آن نيست
خلق گر يار خويش خواند تو را
احسان طبری

در اين ميدان محنت رند عالم سوز مي بايد
كسي كو در نبرد عشق شد پيروز مي بايد

براي خويش سازي ضد خود هم رزم بايد كرد
وز آن آغاز ره عزم سفر را جزم بايد كرد

ولي در خورد اين پيكار بودن كاري آسان نيست
به گيتي كم كسي كز اين ره خونين هراسان نيست.

بيچاره گرگ ولي اون فقط يه استعاره و سمبله
ولي اين گرگ را هر جا كه هست بايد كشت
انسان ديگر نبايد گرگ انسان باشد

سرودی شهادت است

در این بزم بزرگ رزم خواهم جام برگیرم
ثنای جانفشانان عدالت را زسر گیرم

شما ای دوستان خفته با صد سرب در پیکر
شما ای عمر خود را برده در زندان وحشت سر

زمانی نو رسد از راه ، این بایای تاریخ است
از این رو آنچنان باشید ، کو شایای تاریخ است

زمان چون ریسمانی دان که نه انجام و نه آغازش
سراسر با شگفتیها در این سیر پر از رازش

بشر را زین رسن ، یک گز کما بیش دست اندر کف
مژه بر هم زنی ، سرمایه جان میشود مصرف

اگر در گور جای ماست ، رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست ور جسمش فنا گردد

ولی در خورد این پیکار بودن کار آسان نیست
به گیتی کم کسی کز این ره خونین هراسان نیست

اگر بر ِژندۀ هستی است چنگ آزمند تو
نیاید هیچ خِیر از خاطر راحت پسند تو

در این میدان مِحنت رند عالم سوز میباید
کسی کو در نبرد عشق شد پیروز میباید

نمیبودند اگر این راستان آرمان پرور
نمی بود ارعنادِ سخت این گردان نوآور

گر انسان ، در پس دیوار ترس و جهل بنشستی
ره خود ، سوی این اُوج جهانبین کی گشودستی ؟

سَزا گفتند و این را ارزندگی باشد
" جُنون قهرمانان ، عین عقل زندگی باشد "

شما ای خود پسندانی که مَرخود را پرستارید
سزیدن نام انسان را نه کاری خُرد پندارید

حیات خویش را آراستن رزمی است بس مشکل
نه تنها در برون ، بل گاه خصم توست اندر دل

برای خویش سازی ، ضد خود همرزم باید کرد
از آن آغاز رَه ، عزم سفر را جزم باید کرد


تپیدن بهر سود خویش ، زین خود مبتذل تر نیست
تفاوت بین این هستی و هستی بهیمی چیست؟

برای مردمان بودن ، طریق اینست ، این پیداست
مَرآن را آدمی دان ، کو بسوی آدمی شیداست

ولی بنگاه کار است این جهان در زادۀ عالم
خراج بلخ را ، باید ستاند از چنگ این عالم

بباید کوهای مانع از راه تل افکندن
زمان را نیک سنجیدن ، زچهرش پرده افکندن

زبان رنگ دانستن ، به راز سنگ پی بردن
فروغ مهر پاییدن ، مسیر چرخ پیمودن

هزاران قصۀ نادیده دیدن ، سخت جان گشتن
به سختی پا فشردن ، اندک اندک پهلوان گشتن

توانا کردگار این تبار آدمیزاد است
که دستاورد او در خورد صد دستش مریزاد است

از این کوشش ظفر زاید ، ندارم هیچ تردیدی
به گیتی در برافروزیم ، آن سان پاک خورشیدی

که خورشید فلک در جنب آن خوارو زبون گردد
به پای آدمی کبر سماعی ، سرنگون گردد

شعري از احسان طبري به مناسبت تيرباران شدن مرتضي كيوان

به شاعر شهيد - مرتضي كيوان

اي شاعري كه شمع جوانيت شد خموش
در زير آسمان غمين سپيده دم ،
بي شك نبود جان تو غافل از سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم

قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش

طوفان وزيد ، شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا

پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر ، كه هست عاشق انوار زندگي
تا كام مرگ ؛ سر نكشد از سرود خويش


امـیـد


آن كس كه شوربخت ترا خواند ؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت ، سعادت است
زيبايي و جواني و رزم تو - شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است .

زیباتر از جهان امید ای دوست
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصه امید، خزانی نیست
صد بار زهر یأس مرا می کشت
گر پادزهر من نشدی امید
در تیرگی رنج رهم بنمود
بس شام تیره تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بوم مرگ
بر جایگاه من فکند سایه
در کارزار زندگی ام بادا
از جادوی امید بسی مایه


احسان

از میان ریگ ها و الماس ها

شعر : از میان ریگ ها و الماس ها شریان رودها عضلات زمین را بارور می کنند، و در سکوت کرکس ها و صخره ها باد، به زبان امواج سخن می گوید. بیشه ها آن جا از خاموشی سرشارند و در صلح بیابان ها چکه شقایق وحشی می درخشد. بید بن عروس آسا سیل رام نشدنی گیسوان را بر گل کف های موج می پاشد. و از ستیز موج و سنگ بر رشته گل ها و نیزه های ارغوانی گیاهان مشتی کبوتر بلورین می پرند. و عطری که از آن بر می خیزد در ریشه های هستی ام رخنه می کند. زمان زاینده زمان دگر ساز زمان طوفان زا هر دم با پویه ابر ها همراه است و تار های سیمین باران بر سرونازهای همیشه جوان و بر طرقه های جنوبی که بر درخت انجیر نشسته اند، و بر فریبای رؤیا رنگ بوته ها فرو می نشیند. شفق چشم افروز، آمیخته با جیر جیر صبحگاهی از میان گله ستارگان بر می خیزد همراه با باد خود سر و مستی آور که گیاهان را با پای بند ریشه ها به رقص می آورد. آن گه که روزی نو نطفه می بندد، و در چوب های خوشاهنگ زایش جوانه هاست، و ریشه در تاریکی زمین استخوان های سنگ را از هم می گسلد، (به غرور و صلابت آن تسخر زنان) و رنگین کمان لرزان در اوج رنگ پریده آسمان گام نغمه ناک خود را بر موران راهب بیشه و پرواز بنفشه گون پروانه ها و نگاه گوگردی روباهان و دیدگان شراب آلود غزالان و بال مهربان پرستو می گذارد و تا فوج عقابان بر لاژورد و طلسم سپیده ی برف بر قله ها و دریاچه ای که بر پیشانی زمین می درخشد عکس می افتد. در شب زمین آن گه که در لجن مرموز مارها می خوابند، و کرکس، شاه آدم خوران، در لانه می خزد، و سراسر هستی در آب تیره تعمید می یابد، و خاکستر فراموش را بر سر خاک لاله و تب گل های زرد می پاشند، به تنهایی غرور آمیز قله ها می اندیشم و به راز بار آوری ابدی عناصر و غبار بذر های سبز. آه، روز فرا می رسد و ستون های طلایی خورشید بر سیم مه آلود آب ترانه های شگرفی را بیدار می کند که از آن تاریخی نو شکفته می شود. و غوغای شهباز ها به آسمان بر می خیزد و فیروزه ها از ظلمت معدن می گریزند. و کاهنان با چهره هایی به رنگ سبز ورد خوانان خواستار نفوذ شب ها در گنبد های عقیق اند. ولی این جا برق شور دامنه هاست و شتاب موران بیابانی در غبار داغ و خفتن مرجان غروب بر طلای غلات و انسان چون پودی از تافته زمین شمشیر پولادین خود را بر راهبان می کوبد. نور با اشیاء در می آمیزد، ریشه ها را بلورین می کند و به هنگام بیدار شدن تذرون پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه ها می افتد و مانند توازن کندو ها شهر ها می رویند و از خُم های بزرگ، شراب شادمانی می آشامند. چون دودی که از افق غروب بر می خیزد یا چون آب صافی در شب زلال یا چون آشیانه ای تهی از این مرز آسمان تا آن مرز با سینه گشاده به سوی بادها که از دریا می آیند، ایستاده ام. خزانی ناگزیر از راه فرا می رسد شب دیوار های سیاه خود را بر من فرو می ریزد ولی ناقوس روشن آب و غوغای شهر ها از زیستن سخن می گویند، از انقلاب. آری رگ های ابدی سرنوشت از میان ریگ ها و الماس ها می گذرد. احسان طبری تابستان ۱۳۵۵



از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش

سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند

رنگین کمان عشق فرو مرد در افق

جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند

امید را به معبد تزویر میکشند

جلاد روزگار برآرد از او دمار

وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ

تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار

تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است

کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد

بگدازد از مصائب ایام شمع من

خورشید من ز ظلمتی کین رنج میبرد

پندی است نغز و بهر من این پند را سرود

فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست

استقبال مولانا

به استقبال شعر مولانا:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
من گرد پای بسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصه جولا نم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگ خیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمه به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهره خندانم آرزوست
در ریگزار تفته لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینه ها
اینک گره گشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست

معنای زندگی

در این جهان که گرم ستیزند، هست و نیست
پُِرسی اگر که زندگی ما برای چیست
گویند تو را، که نیست برای قلندری
هنگامهً زمان گذراندن به بیخودی
سرتاسر حیات گرفتن به سَرسَری

از بهر جمع خواسته و ساز و برگ نیست
از بهر مرگ و هستی آن سوی مرگ نیست
نی بهر ماتم است، نه از بهر اضطراب
نی تن زدن ز رنج و هراسیدن از عذاب

معنای زندگی است، نه از شاخسار عمر
با رعشه های بیم، در آویختن به آز
خواری کشیدن از همه درگیر و دار عمر
از بهر آن که عمر شود، اندکی دراز

معنای زندگی نه آرامش خموش
نی بانگ های و هوی، به گرد وجود خویش
نی پا کشیدن است ز میدان کار و کوش
نی راه کار و کوش، گزیدن به سود خویش

معنای زندگی است نبردی که از آن نبرد
از بند وارَهَند کسانی که بنده اند
بهروزتر زیند، کسانی که زنده اند.

احسان طبری

زمين

زمين كه گورگاه و زادگاه زندگان
سرشت گاه بودني است
چو اژدهاي جادويي
ز ژرف ناي خود بر آورد بساط نقض خرمي
سپس به كام دركشد،
هر آن چه در بساط هِشته بُد
به باد مرگ مي دهد،
هر آن چه را كه كِشته بُد
به سوي اوست، بازگشت برگ ها و غنچه ها
به سوي اوست، بازگشت چشم ها و دست ها
از او بُوَد به رشته ها گسست ها
به معبد شگرف اوست، آخرين نشست ها
مشو زمين، كه اين زمينِ نا امين
چو رهزني به جاده هاي زندگي كند كمين
كه تا تني نهان كند، به متنِ سردِ خود كنون
كه بر زمين روي روان
جوان كن از فروغ زندگي
كنون كه بر زمين چمي
دمي،
نمي ز اشك خود،
به خاك وي نثار كن
بر اين زمين پير
گورگاه و زادگاه خود، گذار كن
از او بخواه همتي
كه تا بر آن رونده اي
نپيچي از سبيل مردمي دمي
چو مرگ بي امان رسد،
ز راه چون درندگان
چنان روي به گور خود
كه از برش نرويد آه
گياه لعنتي ز تو، به زير پاي زندگان.
زمين ز گنج نقضِ خود،
تو را نثار داده است
شگُفتِگي و خرمي به هر بهار داده است
ز موج نيلگونِ بحر
سيل كن نسيب خود
به چرخ لاجوردِ دهر
پر بكش به طيب خود
ز جادوي گياه ها،
به دست كن طبيب خود.
نه گورگاه
كارگاه آدمي است، اين زمين
همو برادر تو،
مادر تو،
ياور تو است
سراي آشناي گرم مهر پرور تو است؛
بر اين زمين عبث مرو
بي آفرين بي آفرين

احسان طبري

کار پيکار همبستگی