Friday, February 16, 2007

از میان ریگ ها و الماس ها

شعر : از میان ریگ ها و الماس ها شریان رودها عضلات زمین را بارور می کنند، و در سکوت کرکس ها و صخره ها باد، به زبان امواج سخن می گوید. بیشه ها آن جا از خاموشی سرشارند و در صلح بیابان ها چکه شقایق وحشی می درخشد. بید بن عروس آسا سیل رام نشدنی گیسوان را بر گل کف های موج می پاشد. و از ستیز موج و سنگ بر رشته گل ها و نیزه های ارغوانی گیاهان مشتی کبوتر بلورین می پرند. و عطری که از آن بر می خیزد در ریشه های هستی ام رخنه می کند. زمان زاینده زمان دگر ساز زمان طوفان زا هر دم با پویه ابر ها همراه است و تار های سیمین باران بر سرونازهای همیشه جوان و بر طرقه های جنوبی که بر درخت انجیر نشسته اند، و بر فریبای رؤیا رنگ بوته ها فرو می نشیند. شفق چشم افروز، آمیخته با جیر جیر صبحگاهی از میان گله ستارگان بر می خیزد همراه با باد خود سر و مستی آور که گیاهان را با پای بند ریشه ها به رقص می آورد. آن گه که روزی نو نطفه می بندد، و در چوب های خوشاهنگ زایش جوانه هاست، و ریشه در تاریکی زمین استخوان های سنگ را از هم می گسلد، (به غرور و صلابت آن تسخر زنان) و رنگین کمان لرزان در اوج رنگ پریده آسمان گام نغمه ناک خود را بر موران راهب بیشه و پرواز بنفشه گون پروانه ها و نگاه گوگردی روباهان و دیدگان شراب آلود غزالان و بال مهربان پرستو می گذارد و تا فوج عقابان بر لاژورد و طلسم سپیده ی برف بر قله ها و دریاچه ای که بر پیشانی زمین می درخشد عکس می افتد. در شب زمین آن گه که در لجن مرموز مارها می خوابند، و کرکس، شاه آدم خوران، در لانه می خزد، و سراسر هستی در آب تیره تعمید می یابد، و خاکستر فراموش را بر سر خاک لاله و تب گل های زرد می پاشند، به تنهایی غرور آمیز قله ها می اندیشم و به راز بار آوری ابدی عناصر و غبار بذر های سبز. آه، روز فرا می رسد و ستون های طلایی خورشید بر سیم مه آلود آب ترانه های شگرفی را بیدار می کند که از آن تاریخی نو شکفته می شود. و غوغای شهباز ها به آسمان بر می خیزد و فیروزه ها از ظلمت معدن می گریزند. و کاهنان با چهره هایی به رنگ سبز ورد خوانان خواستار نفوذ شب ها در گنبد های عقیق اند. ولی این جا برق شور دامنه هاست و شتاب موران بیابانی در غبار داغ و خفتن مرجان غروب بر طلای غلات و انسان چون پودی از تافته زمین شمشیر پولادین خود را بر راهبان می کوبد. نور با اشیاء در می آمیزد، ریشه ها را بلورین می کند و به هنگام بیدار شدن تذرون پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه ها می افتد و مانند توازن کندو ها شهر ها می رویند و از خُم های بزرگ، شراب شادمانی می آشامند. چون دودی که از افق غروب بر می خیزد یا چون آب صافی در شب زلال یا چون آشیانه ای تهی از این مرز آسمان تا آن مرز با سینه گشاده به سوی بادها که از دریا می آیند، ایستاده ام. خزانی ناگزیر از راه فرا می رسد شب دیوار های سیاه خود را بر من فرو می ریزد ولی ناقوس روشن آب و غوغای شهر ها از زیستن سخن می گویند، از انقلاب. آری رگ های ابدی سرنوشت از میان ریگ ها و الماس ها می گذرد. احسان طبری تابستان ۱۳۵۵



از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش

سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند

رنگین کمان عشق فرو مرد در افق

جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند

امید را به معبد تزویر میکشند

جلاد روزگار برآرد از او دمار

وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ

تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار

تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است

کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد

بگدازد از مصائب ایام شمع من

خورشید من ز ظلمتی کین رنج میبرد

پندی است نغز و بهر من این پند را سرود

فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست

0 Comments:

Post a Comment

<< Home