آفتابی مرا ست در ديدار
هر دمم ساحری بر انگيزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه ها شعله رنگ می خيزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مرا ست در ديدار
که مکدر نمی شود نگهش
نور را جويم اندر اين شب تار
سُهرودی وشم شهيد رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
ليک اميد می پرد گستاخ
گرچه دل بر حيات تنگ شده
آرزو را ست ليک جاده فراخ
راز بسيار و چاره ام ناچار
لب به راز نهفته دوختن است
اندر اين کلبهء سيه ديوار
هستی ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گيتی و من
چندگاهی در آن گرازيدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازيدم
آز وناز تو مرد ميدان نيست
هرزه بادی به خيره راند تو را
هيچ پاداش خوشتر از آن نيست
خلق گر يار خويش خواند تو را
احسان طبری
0 Comments:
Post a Comment
<< Home