Friday, February 16, 2007

آفتابی مرا ست در ديدار

هر دمم ساحری بر انگيزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه ها شعله رنگ می خيزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مرا ست در ديدار
که مکدر نمی شود نگهش
نور را جويم اندر اين شب تار
سُهرودی وشم شهيد رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
ليک اميد می پرد گستاخ
گرچه دل بر حيات تنگ شده
آرزو را ست ليک جاده فراخ
راز بسيار و چاره ام ناچار
لب به راز نهفته دوختن است
اندر اين کلبهء سيه ديوار
هستی ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گيتی و من
چندگاهی در آن گرازيدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازيدم
آز وناز تو مرد ميدان نيست
هرزه بادی به خيره راند تو را
هيچ پاداش خوشتر از آن نيست
خلق گر يار خويش خواند تو را
احسان طبری

0 Comments:

Post a Comment

<< Home