Sunday, January 06, 2008

دو نیمه ی يك ابليس
احسان طبری


-1-
داستاني كه ميخوانيد شيوه اي «عصاره گيري» در چرخشت پندار از يك گوشه و خوشه ی تاريخ است: از تاريخ بسيار كهن تمدني كه در دره ی شگفت انگيز نيل پديد شد.
اين شط ساحر در بين دو باروي كوهستاني كه يكي از «دريای سرخ» و ديگري از بيابانهاي ليبي جدايش مي كند، با طغياني منظم، كشتزارهاي مرتفع يا پست سواحل خود را با كود پرباري كه از بيشه هاي آفريقا مي آورد غني و رشد نيرومند گندم، جو، پاپيروس، انگور، پنبه و بسيار گياهان ديگر را آسان مي كند.
بگذاريد داستان خودمان را از اينجا شروع كنيم كه ابليس رجيم پس از آنكه از ستايش آدم سر باز زد و مغضوب درگاه شد، جمعي فرشتگان مأموريت يافتند. او را از اوج آسمان به سوي زمين رها كنند.
فرشته ی گربز در راه دراز آسمان به زمين تقلاها كرد و دست و پاها زد تا به ياري بالهاي سياه و پهن خفاش گونه ی خود، تعادل خويش را باز يابد و روي آسمان باز پرد ولي نتوانست كه نتوانست.
با سر روي تپه هاي گرانيتي كوه نوبي، نزديك جنگل هاي كوهستان هاي غربي سرزمين مصر به زمين خورد و ضربه بحدّي محكم و سنگ خارا به اندازه اي نوك تيز بود كه ابليس با پيكر اثيري و آذرين خويش در دم به دو نيم شد.
نيمه ی اول ابليس روي تپه اي كه سبزه ی افريقائي قهوه اي رنگي آنرا پوشانده بود نشست و چنانكه گوئي در آئينه نظر مي كند، نيمه ی دوم خود را ديد كه روي سنگي از بازالت كه در آن نواحي فراوان است چمباتمه زده است، و از شدت خنده روده بر شد.
نيمه ی اول گفت: با آنكه ضربه سخت بود ولي جان سالم بدر برديم و بعلاوه از تنهائي هم در آمديم و اِلا در اين زمين لعنت شده و در اين كوهها كه به كويرهاي خشك و اقيانوسي از شن ها و شعاع هاي سوزان، مي پيوندد تك و تنها، از فرط كسالت، محكوم به زوال بوديم.
نيمه ی دوم سرش را كه در اثر ضربه كمي گيج شده بود ماليد و بوته ی نرم خار نودميده اي را از زمين سست بركند و به دور انداخت و گل بنفش رنگي را بو كشيد و گفت: جريان خنده داري است. به هرحال من در معناي سقوط فكر مي كنم. عجالتاً زمين سهم ما شده است، ما هم مي توانيم در اينجا آدمهائي بسازيم زيرا ترديد نيست كه بزودي آدم آسماني و فرزندانش زمين را اشغال خواهند كرد. من موافق قانون جادو و نيروي پيش بيني از محتويات كتاب حكيم نفرتي و حكيم ايپور كه در سده هاي بعد ظهور خواهند كرد و پيشگوئيهاي وحشتناكي كرده اند خبر دارم. بايد فكر تأمين آتيه بود.
نیمه ی اول گفت: مثلاً چگونه؟
نیمه ی دوم گفت: ما هم بايد آدمهاي خود را، مخلوقات انساني خود را درست كنيم. من احساس مي كنم كه ما نه فقط از جهت جسم و ماده، بلكه از جهت روح هم قسمت شده ايم.
نیمه ی اول گفت: در واقع من زيركي و هوشياري سابق را در خود سراغ ندارم ولي حس مي كنم كه عجيب چابك و نيرومندم. مثلاً اين نخل پير را مي توانم مانند علف بكنم. نگاه كن!
نیمه ی اول خر سنگ گره گوله ی گرانيت بسيار عظيمي را با يك ضرب بلند كرد و آنرا روي انگشت سبابه نهاد و مانند چنبره اي چرخاند و به ته دره پرتاب كرد. سنگ ولوله كنان و گَرد اَنگيزان و گياهان و بوته ها و درختچه ها را در سر راه خود له كنان، به ته دره رسيد و در چاله ی خزه ناك آبي كه آنجا بود شلپي افتاد و آرام گرفت.
نیمه ی دوم سعي كرد سنگي بسیار كوچكتر از آنرا تكان دهد، نتوانست. خنديد و گفت ولي در عوض تمام دغلي و گُربزي و تيزهوشي ابليسانه نصيب من شده است! در دو نيمه شدن ما به قول اقتصاديون نوعي «تقسيم كار» وجود داشت.
نیمه ی اول برخاست و به رشته ی بي پايان كوه و آسماني كه هرگز از ابر يا باران نصيبي نداشت نگريست و پس از كمي خاموشي افزود: حالا تو يك نعره بكش و همه ی جانوران اين كوهسار را به نزد ما فرا خوان. در اينجا از بزكوهي و خرگوش و الاغ وحشي تا شير و پلنگ و شغال و روباه و مار و عقرب و تمساح و فيل و غيره فراوانند ... امتحان كن!
نيمه ی اول (بگذاريد او را به نام يكي از فراعنه مصر كامِس بناميم) چنان نعره اي كشيد كه كوهسار مانند شاخه ی نازكي در باد تند لرزيد و گوئي زمين لرزه اي ميخواهد ديوارهاي قلعه ی زمين را ويران سازد.
از شش سمت گرد و خاك و آواي غرش و خش خش و خزش و بع بع و شيهه برخاست و جهان از وجود هزاران هزار جانور درنده و چرنده و خزنده سياه شد.
كامِس از ديدن اين منظره هم متعجب و هم شاد شد و رقصي كرد و گفت من هيچ خيال نمي كردم كوهستان غربي دره ی نيل از اين نوع محصولات عجيب هم داشته باشد و هنوز فكر مي كردم در اينجا بكلي خودمانيم.
نیمه ی دوم (او را هم اجازه بفرمائيد به نام فرعون ديگري توتمس بناميم) گفت: پس چه خيال كردي؟ حالا تماشا كن!
به درازي نيمساعت توتمس دور خود چرخيد و چرخيد و وردهائي خواند كه كف سفيد را از دو گوشه ی لبانش جاري ساخت و سپس جيغي رعشه انگيز كشيد و فوت محكمي به همايش عظيم جانوران كرد. جانوران رنگ دادند و رنگ گرفتند و پهن و دراز و كوتاه و گرد و مربع شدند و مانند تصويري در آب نوسان كردند و لرزيدند و سپس قد كشيدند و بصورت انبوه عظيمي آدميان سياه چرده ی بالابلند خوش منظر بدل شدند.
توتمس مانند ميموني پريد به كنار سنگي مسطح و با پاره اي گچ روي آن يك هيروگليف نوشت و گفت: اين چيه؟
غوغائي در هم از جماعت برخاست: الف
توتمس نقش ديگري كشيد و گفت:
- اين چيه؟
- همه بانگ زدند: اين ديگه حرف ب است و اين هم ت است.
توتمس گفت: احسنت بر شما! تمدن را ياد گرفته ايد. حال بدانيد كه شما چاكران اين آقا هستيد كه كامس فرعون بزرگ دره ی مصر نام دارد و در عين حال چاكران من هستيد كه توتمس كاهن بزرگ دره ی نيل نام دارم و وظيفه ی شما اطاعت مطلق است.
جماعت آدميان با سرهاي فروافتاده چيزي نامفهوم گفتند، يعني فهميديم و قبول مي كنيم.
توتمس گفت بزودي از پشت كوههاي شرقي از سرزمين هاي كادش و يهوديه و فنيقيه و فلسطين، آدمهائي مي آيند كه از ما سفيد پوست ترند ولي آنها براي بردگي شما مي آيند. آنها را ما درست نكرده ايم و از آن بالاها (اشاره به آسمان) اعزام شده اند. بطوركلي موجودات خطرناكي هستند.
ما در اين دره كاخ ها، معبدها، كشتزارها، شهرها ، جاده ، هرم ها، دژها، سفنكس ها، ستونهاي سنگي خواهيم ساخت و بردگان را به زراعت، سبدبافي، سفالگري، كار در معدن مس و طلا، سنگتراشي، ايجاد موستانها، بعمل آوردن پاپيروسها و هزاران رنج ثمربخش ديگر به سود خود واميدواريم، زيرا ما حق داريم و از يك زمره ی عالي تريم.
كامس با حيرت به نيمه ی دوم خود مي نگريست و از زبان بازيهاي او لذت مي برد.
توتمس به او گفت برو و گردن كلفت ترين اين آدمها را جدا كن و از آنها درباري، كارمند، ارتشي براي حكمراني خود پرورش ده و من هم كلك بازترین و باهوش ترين آنها را جدا مي كنم و از آنها كاهنان و خُدّام معابد و جادوگران بار مي آورم تا بتوانيم بردگان را بكار واداريم. هم جسم و هم روح آنها را تصرف كنيم. جسم آنها را با ترس و روح آنها را با حيله.
كامس و توتمس دست بكار شدند و هر يك عده ی خود را جدا كردند و توتمس با جادو همه ی وسايل كار را، از كاخ و معبد تا لباس و سلاح را براي آفريدگان خودشان فراهم ساخت و دره ی نيل را به «سپات» ها يا بخشهائي تقسيم كرد و در آن شهرهاي ممفيس و تب و يونو و آبيدوس و معابد پرستش رَع و آمون و آتون و ايزيس و ازيريس را بنا كرد. با شكوه خيره كننده از سنگهاي خارا بسا پلكانها و دالانها و صفه ها و گنبدهاي نوك تيز و دستگاه پر زرق و برق و منظم و با جلال و شكوهي را بوجود آورد كه نظيرش را در آسمانها ديده بود.
فرعون كامس دستي به پشتش زد و گفت: الحق كه ايواله! ولي در عوض اگر كسي بخواهد نگاه چپ به قدرت تو و قدرت من بكند با يك ضرب مشت له و لورده اش مي كنم. زور من براي تو و تزوير تو براي من ...
كاهن توتمس گفت: نگو تزوير، بگو تدبير. نگو زور، بگو نظم و عدالت.

-2-
در بيشه ی جوان نخل نهارخانه ی خنكي كه از ديواره هايش آب مي تراويد با حصير بافته شده بود. كف نهارخانه از مرمر قوس و قزحي آجدار بود كه خدمتکاران مرد و زن با پاهاي برهنه آسان بر آن مي رفتند. در وسط نهارخانه ميز بسيار عريض و طويلي از چوب سدر بود كه با كتان منقش و زركش آنرا پوشانده بودند. تحت نظر خوانسالار فربه ی حبشي، خدمه ی چالاكي از دختران و پسران بدو بدو مي كردند و ميز را چيدند.
تخت فرعون از زر ناب نماد خورشيد در يك سمت و تخت كاهن اعظم از سيم ناب نماد ماه در سمت برابر بود. دهها صندلي چوبين و نئين با پوشش هاي نرم پرندينه گرداگرد ميز بود.
آهوي كباب شده اي با شاخ و سر را در ظرف مفرغي منقش چند غلام بچه آوردند و بدستور خوانسالار در وسط قرار دارند. ظرفهاي ديگر از كباب تيهو و تذرو و كبك و بره و جوجه با نظم معيني جا گرفتند. صراحي هاي مسين آبجو و سبدهاي حصيرين نان و كلوچه و سبزي، سفره را هر چه رنگين تر كردند. ناقوس نواخته شد. گروه بچه كاهن ها آوازخوانان دور اطاق را گرفتند و سپس سروكله ی كامس با شكوه آسماني پديدار آمد كه پنجاه زن زيبا از حرم او با جينگ جينگ خلخال هاي طلائي به دنبالش مي آمدند و سروكله ی توتمس با كلاه خاص سركاهن مصر ظاهر گرديد كه او نيز حرم خود را در جامه هاي پنبه اي سياه با زينت هاي سنگين به دنبال مي كشيد.
نهارخانه پر از آدم شد و خدمتكاران و زنان به تقسيم غذا و بريدن گوشت و پاره كردن نان و ريختن آبجو مشغول شدند و آسياي دهنها پس از نخستين لقمه ی فرعون به حركت درآمد.
غلامان بسياري با مگس پرانها و بادبزنها هوائي معطر و خنك ايجاد مي كردند كه اشتها انگيز بود. همخوانان درباري و معبدي به نوبت مي خواندند.
اي رع تو به خداوندگار فرعون ما هرگونه نعمتي دادي
و ما را به دعاي كاهن اعظم تقديس كردي
نوشباد بر شما اين شربتهاي گوارا
لذت بخش باد بر شما اين سيم تنان
فرعون كامس تا ابد بزيد
و سر همه ی دشمنان را در خون غوطه زن كند.

كودكان با آواي مطبوع خود مي خواندند و فرعون و كاهن و ديگر ميزنشينان گوشتها را با دندانهاي تيز مي بريدند و شربتهاي خوشبو و آب جو و عصاره ی انگور را سر مي كشيدند و خوردن پايان نداشت. هنگاميكه هزاران ژنده پوش مانند پوستي كشيده بر استخوان زانوهاي خود را به شكم تهي مي فشردند تا مالش گرسنگي را كمتر حس كنند و درگاه معابد از بي خانمانها كه زير آفتاب سوزان كباب مي شدند انباشته بود، ميزنشينان مي خوردند و مي خوردند و مي خوردند و نهار چندان طول كشيد كه آفتاب از شط گذشت و از روي نخلستان عبور كرد و به اواخر باغ كاخ رسيد.
خوانسالار فربه ی حبشي دائماً دستور مي داد كه ظرفهاي تهي و نيمه تهي را ببرند و ظرفها و چيزهاي خوشمزه ی تازه بياورند. خدمت و نعمت در اختيار او بي پايان بود.
چند نومارك بزرگ از شهرهاي تب و ممفيس دائم از حدّت خشونت خود در مجازات گناهكاران دم مي زدند و وقتي جزئيات خفه شدن، سوخته شدن، شقه شدن، سرب گداخته خوردن، زير تازيانه مردن را براي فرعون توصيف مي كردند، او از كثرت لذت غشه و ريسه مي رفت و لقمه ها را بزرگتر و گلوگيرتر برميداشت.
اواخر نهار بود كه يك شاعر درباري كه خود از اقوام فرعون بود اجازه يافت طومار پاپيروس خود را بگشايد و در نواي طنبور بخواند:
فرعون كادس در عظمت مانند خدايان آسماني است.
ولي افسوس كه ديواري از مردمان بدكنش
نمي گذارند ناله ها را بشنود.
مصر در اشك خونين خود گداخته مي شود.
مانند مس سرخ فام در كوره
ولي فرعون چنان بزرگ و چنان محبوب است
كه اين دودهاي تيره جلاء او را تار نمي كند.

كاهن توتمس اخم كرد.
فرعون كه اخم او را ديد پي برد كه شعر چندان روبراه نيست و به نومارك شهر ممفيس گفت:
- عقيده ی تو درباره ی اين شعر چيست؟
نومارك گفت: من چنين كساني را به دُم اسب مي بندم.
فرعون گفت: ولي او از اقوام من است.
نومارك گفت: در آن صورت صد تازيانه مي زنم.
فرعون به كاهن نگريست و او تصديق آميز سر تكان داد.
فرعون گفت: به عنوان صله ميرغضب صد بار تازيانه به پشت عريان شده ی شاعر بزند و او درباره ی درجه ی ترحم و گذشت ما شعري بسرايد واِلا در قفس شيرها دريده خواهد شد.



-3-
فرزندان آدم پس از زاد و ولد بسيار و مهاجرتهاي مختلف شنيده بودند دره ی نيل جاي حاصل خيز و آبادي است. پس پرسان پرسان خود را بدانجا رساندند و از گوشه ی شمال شرقي گروه گروه عازم اين ارض پر بركت شدند ولي لشگريان قلدر و مسلح فرعون دستهاي آنها را به محض ورود با طناب از پشت مي بستند و آنها را به نام برده و اسير كه به زبان قبطي مٍِرِتو مي گفتند به شهرها و آباديها براي غلامي و كنيزي مي فرستادند.
كار به جائي رسيد كه حتي يك كاهن فقير هم سه چهار برده در اختيار داشت و براي خودش كاري جز ورد خواندن و آبجو خوردن و در سواحل خرم نيل و شاخه هاي آن نشستن و پرگوئي كردن نمانده بود.
توتمس كاهن اعظم به اطلاع كامس فرعون كبير رساند كه با او گفتگوئي دارد. در موستان كاخ كنار آب نماي زيبائي كه آب زلال كف آلود آبشار مانند از سنگ هاي سرخ آن مي ريخت كاهن اعظم با كلاهي بزرگ و تاجدار برابر فرعون كامس نشست. كنيزان زيبائي كه پوست زيتوني و گيسوي پر پشت و چشمان بادامي سرمه كشيده داشتند دو ظرف زرين و سيمين انگور درشت دانه ی زرد و سرخ روي ميز تراشيده از سنگ گذاشتند و دور شدند.
كاهن توتمس به فرعون كامس گفت:
فصلي از پيشگوئيهاي حكيم ايپور و حكيم نفرتي را به خاطر آوردم و به خود لرزيدم.
فرعون گفت: برادر! قضيه چه باشد؟
كاهن گفت: چيزي به نام «شورش» وجود دارد.
فرعون گفت: منتعق نشدم. صريحتر بگو.
كاهن گفت: تو نگاه نكن كه مثلاً اين كنيزكان شنگولي كه براي ما انگور آورده اند خيلي ما را دوست دارند، حتي آنها كه جزء مرتوي كاخ فرعوني هستند. يعني وضع خوبي دارند، وقتي با هم هستند قرقر مي كنند.
فرعون گفت: دستور بدهم شقه اشان كنند؟
كاهن با تبسم گفت: فقط زور و قدرت كه مسئله را حل نمي كند. مرتوها به رنج و مرگ عادت كرده اند. بالاخره زماني ترسشان مي ريزد و منفجر مي شوند و تمام اين دژها، معبدها، كاخها و شهرها را مي سوزانند و اربابان خود را هم مي كشند و به زن بچه ی آنها هم رحم نمي كنند.
فرعون گفت: آه چه وحشتناك! كاخهاي به اين زيبائي ... انسانهاي به اين رعنائي. پس چرا تو موافق نيستي كه جلادهاي من مرتوها را سر ببرند و از خطر پيش از وقوع جلوگيري بعمل آورند؟
كاهن گفت: تمام كارهاي ما را مرتوها روبراه مي كنند. آنها نباشند ما با مشتي سپاهي و كاهن و جادوگر و چاپلوسان درباري چه مي كنيم؟ يك بوته ی هويج را هم نمي توانيم بعمل بياوريم! تخت روانهاي ما را كه بكشد؟ بايد سوار الاغ بشويم. چه كسي ما را حمام كند؟ چه كسي مشاطه زنهاي ما باشد. از آن بالاتر کناس از كجا بياوريم؟ قبركن از كجا بياوريم؟ به شاهزادگان بگوئيم به اين كارهاي پليد مشغول شوند؟
فرعون گفت: بد نگفتي. خوب! كله ی تو بهتر از من كار مي كند ولي در عوض من زورمندم، عيناً مانند ورزاي وحشي. خوب!خوب! چه بايد كرد:
توتمس گفت باشد يك فرمول سیاسی پیدا کرد. شورش مرتوها یا بردگان نتیجه ی اتحاد آنهاست. پس اتحاد موجب شورش عليه ظلم است. اتحاد مرتوها حادثه ی خطرناكي است.
كامس گفت: ظلم چيست؟تو مرتباً واژه های عجيبي اختراع مي كني؟
توتمس گفت: اينها به امتيازات سروري ما نام «ظلم» مي گذارند. اصطلاح مال برده هاست. من بي تقصيرم. مي گويند چرا پسرهاي تو ختي و پپي دهها خدمتگزار دارند ولي پسرهاي آنها تا زانو در گل داغ مرداب ها بايد دنبال زراعت بروند.
كامس گفت: چه احمقانه! چه مضحك! بالاخره ختي و پپي بچه هاي من هستند و يك مرتو چه حق دارد چنين مقايسه اي بكند. ختي و پپي از برگهاي گل اطلسي هم لطيف ترند.
توتمس گفت: من كه با تو موافقم! ولي مرتوها از اين مهملات زياد مي گويند. اين فلسفه ی ضعفاست.
كامس گفت: خوب حالا چه بايد كرد؟
توتمس گفت: عرض كردم اتحاد، مادر شورش است، پس ...
كامس گفت: پس؟
توتمس گفت: براي آنكه كساني متحد نباشند، بايد متفرق باشند. اگر اتحاد بردگان، مادر خيزش و عصيان آنهاست، پس تفرقه ی آنها از اين جريان جلوگيري مي كند و آنها را به جان هم مي اندازد.
كامس گفت: كمابيش احساس مي كنم كه چه مي خواهي بگوئي ولي واضح تر حرف بزن تو خيلي فيلسوف مآبانه سخن مي گوئي و ما اهل شمشير، مردم رك و صريح هستيم و ادا و اطوار لفظي را نمي فهميم.
توتمس گفت: ما دين پرستش رع خداي خورشيد را دين واحد براي تمام مصريان قرار داديم. تمام معابد و كَهَنه ی ما در پرستش رع سرود مي خوانند و تنبور مي زنند. حالا ما مي توانيم بگوئيم رع از دو بخش تشكيل شده، نور و شعاع كه آمون نام دارد و قرص اصلي خورشيد كه آتون نام دارد. كدام مهمتر است؟ اگر بگوئي آمون، جواب مي دهم آمون خود محصول آتون است. اگر بگوئي آتون، جواب مي دهم آتون بدون آمون به رع بدل نمي شود. اين بحث را تا ابد نمي توان ادامه داد. پس كاهن ها را به سه بخش مي كنيم: طرفداران رع، طرفداران آمون، طرفداران آتون. معبدها را هم به معابد سه گانه تقسيم مي كنيم. مصري اعم از آزاد يا برده به سه دين رو مي آورد و يكي ديگري را تكفير مي كند. حالا سه برده نشسته اند كه هر سه پرستنده ی رع عستند ولي در آينده سه برده نشسته اند كه يكي پرستنده رع، ديگري آمون و سومي آتون است و آنها چنان جدال و كينه اي با هم دارند كه ابداً فكر آنرا هم نمي كنند كه به سراغ ما بيايند. كامس كه حبه ی طلائي و شفاف انگور را ميان دندانهاي زنگاري خود ميفشرد خنديد و گفت: فكر خوبي است. فكر فكر خوبي است.
توتمس گفت: از جهت سياسي هم مصر را به سپات هاي بزرگ و كوچك تقسيم مي كنيم و به فرماندهان يا نومارك هاي شهرها مي گوئيم فقط بايد از فرعون و كاهن اعظم اطاعت كنيد و به ديگران اعتنائي نداشته باشيد و به اهالي هر شهر تلقين مي كنيم كه آنها شهر مادرند و شهرهاي ديگر مورد عنايت خدايان ازيس و ازيريس نيستند. هر نومارك و خَدَمه ی خاص او لباسي به رنگ خاص مي پوشد و از خط خاصي استفاده مي كند. وحدت فقط در وجود ما حفظ مي شود والا سهم همه بغض و عداوت و كينه و تفرقه است. همه با هم رقابت مي كنند. همه براي نجات از دست هم به ما پناه مي آورند. به ما تملق مي گويند.
كامس گفت: در اين شرايط كي ديگر به ياد آن شورش وحشتناكي است كه تو گفتي؛ و ختي و پپي با پرستاران خود بدون خطر در چمن بازي مي كنند.
توتمس گفت: پس دست بكار بشويم!
كامس گفت: دست بكار بشويم!


-4-
مصر در انواع اختلافت عقيدتي و سياسي غوطه زد و هر روز، بلكه هر ساعت، در شهرها، بلكه در روستاها بر سر اين اختلافات خون برپا مي شد. مرتوها سرنوشت وحشتناك خود را فراموش كرده به جان يكديگر افتاده بودند. دو حكيم به نام نفرتي و ايپور (كه آثار آنها هنوز هم محفوظ است) با ديدن اين وضع به همه نصيحت مي كردند كه به يگانگي پيشين بازگردند تا خود را از شر كامس و توتمس كه آنها را دچار چنين بلايائي ساخته اند، با يك جنبش، نجات بخشند.
دو حكيم بزوري به اين نتيجه رسيدند كه پندهاي آنها بي ثمر است و گوش كسي بدهكار نيست و برعكس اين خودشان هستند كه دارند منفرد مي شوند. چون شنيده بودند كه در كشور «كادش» حكيمي خردمندتر و رزمنده تر و جوانتر از آنها زندگي مي كند كه عاشق نجات بردگان و ستمديدگان است، با خود قرار گذاشتند كه به كادش بروند و آن حكيم را كه ساحوراي سنگتراش نام دارد به مصر بياورند.
دو حكيم راه افتادند و خوشان خوشك خود را به كادش رساندند و سراغ ساحورا را گرفتند. همه كس اين سنگتراش خردمند و محبوب را مي شناخت. در اطراف او افسانه ها ساخته بودند. از جمله اينكه او از فرشتگان آسماني است كه جامه ی انساني بر تن كرده است و براي تسكين دردهاي تن و جان مردم آمده است.
ساحورا تنها و مجرد در كلبه اي زير درخت سدر زندگي و سنگتراشي مي كرد و ناني را كه از مزد كارش مي گرفت با شبانان و برزگران اطراف با هم مي خوردند. در تراشيدن تنديس ها استاد ماهري بود و اگر مي خواست سنگتراش سلطان كادش مي شد، ولي نمي خواست و با فقر و پارسائي بسر مي برد.
ايپور و نفرتي پرسان پرسان ساحورا را پيدا كردند. مردي ديدند بلندبالا، پهن سينه، با موی جوگندمي مجعد، چشمان درخشان، لبان خندان، ريشي نه چندان پرپشت، دستاني بزرگ و بازواني ورزيده، جامه اي از كرباس با كمربندي از كنف. خلاصه هيكلي ديدني و ستودني و چون ساحورا به چندين زبان سخن مي گفت و مادرش قبطي بود، لذا بحث بين آنها گل انداخت.
ساحورا چنين شروع كرد: تعجب است كه من ديشب در خواب مادر قبطي خود را كه دهسالي است درگذشته، ديدم و او به من گفت فردا دو مهمان از وطن من به نزد تو مي آيند كه آنها را بايد سخت عزيز بداري.
ايپور گفت: ما شهرت ترا شنيده بوديم و اينك به مدد خواهي نزد تو آمديم.
نفرتي گفت: كاهن اعظم توتمس نفس مطلق گربزي و فريبكاري است و در ميان مردم مصر از آزاد و بنده خصومتي بزرگ افكنده است.
ايپور گفت: در همه ی كويها و برزنها جدال و آشوب بپاست.
ساحورا گفت: من وصف فرومايگيهاي كامس و توتمس را بسيار شنيده ام.
ايپور گفت: مردم به جاي آنكه با هم متحد شوند و بر ضد اين ددمنشان بشورند، به جان هم افتاده اند. از كلمه ی مقدس اتحاد بدشان مي آيد.
ساحورا گفت: اين تفرقه، طاعون هولناكي است.
نفرتي گفت: نصايح ما پيران در اين قوم آشفته ی مست در نگرفت و گفتيم به خدمت تو بيائيم.
ساحورا گفت: من براي هر خدمتي حاضرم.
نفرتي گفت: با ما به مصر بيا تا لااقل مرتوها را متحد كنيم و آنها را به پايداري در برابر غارت و ظلم واداريم.
ساحورا گفت: من از اينكه جان سپنجي خود را براي سعادت همنوعان و همشهريان مادرم بدهم ذره اي دريغ ندارم. فردا صبح عازم مي شويم. امروز را در كلبه ی من بياسائيد. شما، عفو كنيد، چندان جوان نيستيد.
فردا صبح ساحورا و نفرتي و ايپور عصازنان از جاده اي بين دلتاي نيل و درياي سرخ وارد خاك مصر شدند. با هر مرتو كه مي نشستند اين حكم را مطرح مي كردند كه رع يا خورشيد مظهر وحدت قرص و شعاع است لذا جدا كردن آمون و آتون از رع وسوسه ی شيطاني و كفر عظيم است كه فرعون و كاهن اعظم براي تفرقه افكني بين مردم اختراع كردند. ديندار حقيقی وقتي خورشيد حقيقت را مي پرستد، آنرا تكه تكه نمي كند.
چند سال طول كشيد تا بازگشت به دين واحد رع طرفداراني در سراسر شمال پيدا كرد ولي نومارك هاي جنوب آنرا به عنوان توطئه ی خطرناك شمال عليه جنوب رد مي كردند.
در اين اثناء ايپور سالخورده درگذشت.
پس از چند سال مأموران فرعون ساحورا را كه با مهارت از چنگشان مي گريخت دستگير و پس از شكنجه هاي مهيب، او را چهار شقه كردند.
مرگ قهرمانانه ی ساحورا بر شهرت انديشه هايش افزود.
سالها گذشت و نفرتي 92 ساله شد. حالا او تنها كسي بود كه از اين دوستان خود باقي مانده بود.
نفرتي در آن سن فرتوتي با حيرت تمام ديد كه سراسر مصر از كيش واحد رع و از سخنان ساحورا و ايپور حكيم سخن مي گويد.
جامعه ی مصر مانند آبي گرم مي شود، بخار مي كند، تك جوش مي زند و سرانجام به غليان مي آيد. شورشي عظيم و خشمناك سراسر دره ی نيل را فرا مي گيرد. آرزوئي دور و محال، ناگهان تحقق مي يابد.



نقل از : مجموعه داستان «چشمان قهرمان باز است»
تهران - 1360

***

-5-
توتمس رداي اطلس خود را جمع جوركنان از پنجاه پله ی مرمرين بالا رفت و در اطاق كوچكي كه داراي دري از آبنوس و ديوارش طلا و مرصّع به زبرجد بود كامس را در بستر يافت:
- برادر! شورش ...
كامس نيم خيز شد و گفت: همان شورشي كه قريب سي سال پيش از آن سخن گفتي:
- از آنهم بدتر و بي ادبانه تر!
- حالا چه خواهد شد؟
- خون دره ی نيل را پر خواهد كرد. تخت و سلسله ی تو و كهانت من و يارانم بر باد رفت. حكيم بسيار پيري به نام نفرتي روح شورش است و مردم او را پسر رع مي دانند. معبدها تهي است. خيابانها از مردمي كه سرودهاي كفرآميز مي خوانند پر است.
صد نومارك را به دار آويخته اند. ختي و پپي به نزد پادشاه حبشه گريخته اند:
كامس گفت: - چه مي گوئی؟ چه مي گوئی؟
- همان كه گفتم.
كامس گفت: حالا چاره چيست؟
- عجالتاً فرمول تفرقه بيانداز و حكومت كن بي اثر است. كسي ما را جدي نمي گيرد. دور ما گذشت. زمان لازم است كه مردم فراموش كنند و دوباره ما را بپذيرند.
در اين هنگام غوغائي مانند رعد در باغ دراندشت فرعون تركيد. فرعون و كاهن از منظريه ی باغ نگاه انداختند. صدها سر خون آلود بالاي نيزه ها بود. مرتوها با مشعل و تبرها جلو مي آمدند.
كامس گفت: آه ... اين چه منظره ی بدي است.
توتمس گفت: بد! بد! بدترين منظره هاست. بيا با هم وداع كنيم.
توتمس و كامس بسوي هم رفتند.
صداي پاهاي غضبناك بسيار روي پلكان مرمرين شنيده شد. درِ آبنوس اطاق با دراقِ خشن باز گرديد ولي مرتوها ساطور و مشعل به دست در درگاه با بهت ايستادند.
فرعون و كاهن كه يكديگر را در آغوش گرفتند، تنها به موجود واحدي بدل شدند و در حاليكه نيششان باز بود و «باي باي» مي گفتند از روزن بالاي اطاق مانند شبحي فرا رفتند و گريختند.
صداي گلوگرفته اي شنيده مي شد:
- تا ديدار بعدي ...
شورشيان از پائين پلكان بانگي شنيدند و بازگشتند. اين حكيم نفرتي بود. او گفت: وحدت اين دو موجود يعني زور و خدعه كه داراي منشاء شيطاني است. عجبي نيست. آنها هنوز نابود نشده اند. نبرد ما انسانها با آنها بسيار بسيار طولاني است. من هزاره ها را مي بينم كه در اين نبرد جاي گرفته است. هزاره ها! ولي من پيروزي قطعي نبرد را نيز مي بينم و آن هم به فروزندگي خورشيد.




نقل از : مجموعه داستان «چشمان قهرمان باز است»
تهران - 1360

0 Comments:

Post a Comment

<< Home