Saturday, February 17, 2007

بشر

گفتمش : "منكر آنى كه بشر
فتح ها كرده به رزم ِ با شر؟

منكرى آنكه بشر پيش رود
سوى اوجى به ره خويش رود؟

نيست تاريخ چو تكرار قديم
ما به 'نو' بسته و دلبسته شديم

وين سمندى است كه خودپو نشود
تا به مهميز نرانى، ندود

مزدك ما سخنى نيكو گفت:
نور با رزم، به نصرت شد جفت

تا تلاش من و تدبير تو نيست
ديو ادبار به نخجير تو نيست

روح ما حاصل پيرامُن ماست
تا كهن هست بجا، نقص بجاست

ور محيط دگرى زاده شود
روح‌ها روشن و آزاده شود

همه جا بهرهء ما درد و عزاست
فطرت برده بدين درد رضاست

چون تو با اينهمه آسيب، خوشى؟
بار اين رزم نخواهى بكشى.

بنده خام نداند بندى است
ميوهء بى هدفى خرسندى است

ليك انسان كه جسورست و عنود
دمى از رزم نخواهد آسود

شهر مقصود اگر دور بود
ور طريقش همه ناسور بود

قدمى هم به رهش مغتنم است
ننگ برآنكه به زندان "دَم" است!

ننگ بر آنكه در اين جنگل شر
گرگ گرديده چو گرگان دگر

من نه پندار پرستم، نى گيج
حق شود چيره، ولى با تدريج

گفت زرتشت كه در شام بلند
چون خروسان به نوا بانگ كنند

چشم آنان كه فرابين باشد
ناظر روز نوآئين باشد

بهل اين شيوه كوته نگرى
در نوا شو چو خروس سحرى!"

0 Comments:

Post a Comment

<< Home