Friday, October 24, 2008

از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش

سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند

رنگین کمان عشق فرو مرد در افق

جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند

امید را به معبد تزویر میکشند

جلاد روزگار برآرد از او دمار

وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ

تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار

تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است

کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد

بگدازد از مصائب ایام شمع من

خورشید من ز ظلمتی کین رنج میبرد

پندی است نغز و بهر من این پند را سرود

فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام برادر عزيز من
ممنونم كه به من سرزده بوديد . اما بر سر مطالب وبلاگ شما من كمي اعتراض دارم . اول براي رفع هرگونه شبهه برايت بگويم كه زماني خود من جزو دوستداران طبري و نوشته هايش بودم اما وقتي با سيرزندگي او و سير تفكرات او اشنائي بيشتري پيداكردم و ضعف اعتقادي اورا پس از دستگيريش .به پايه هاي عقيدتي اش ديدم .ديدم كه چه بيهوده ان استاد كرسي فلسفه دانشگاه ماربورگ المان افتخار ميكرد كه اگر طبري اورا به شاگردي اش قبول كند !! من هنوز از خواندن نوشته هايش لذت ميبرم اما باور كن كه با كراهت ميخوانمشان !! بهر شكل تو عزيز صاحب عقيده اي و عقيده ات براي من محترم . و خوشحالم كه بمن سرزدي باز هم سربزن بزودي مطالبم را تازه ميكنم.

1:10 AM  

Post a Comment

<< Home