Saturday, February 17, 2007

What is the spectators in revolution over the blue highlands.

بشر

گفتمش : "منكر آنى كه بشر
فتح ها كرده به رزم ِ با شر؟

منكرى آنكه بشر پيش رود
سوى اوجى به ره خويش رود؟

نيست تاريخ چو تكرار قديم
ما به 'نو' بسته و دلبسته شديم

وين سمندى است كه خودپو نشود
تا به مهميز نرانى، ندود

مزدك ما سخنى نيكو گفت:
نور با رزم، به نصرت شد جفت

تا تلاش من و تدبير تو نيست
ديو ادبار به نخجير تو نيست

روح ما حاصل پيرامُن ماست
تا كهن هست بجا، نقص بجاست

ور محيط دگرى زاده شود
روح‌ها روشن و آزاده شود

همه جا بهرهء ما درد و عزاست
فطرت برده بدين درد رضاست

چون تو با اينهمه آسيب، خوشى؟
بار اين رزم نخواهى بكشى.

بنده خام نداند بندى است
ميوهء بى هدفى خرسندى است

ليك انسان كه جسورست و عنود
دمى از رزم نخواهد آسود

شهر مقصود اگر دور بود
ور طريقش همه ناسور بود

قدمى هم به رهش مغتنم است
ننگ برآنكه به زندان "دَم" است!

ننگ بر آنكه در اين جنگل شر
گرگ گرديده چو گرگان دگر

من نه پندار پرستم، نى گيج
حق شود چيره، ولى با تدريج

گفت زرتشت كه در شام بلند
چون خروسان به نوا بانگ كنند

چشم آنان كه فرابين باشد
ناظر روز نوآئين باشد

بهل اين شيوه كوته نگرى
در نوا شو چو خروس سحرى!"

Friday, February 16, 2007

آن جاودان

در این عمر گُریزنده که گویی جز خیالی نیست
تو آن جاودان را در جهان خود پدید آور
که هر چیزی فراموش است و آن دم را زوالی نیست

در آن آنی که از خود بگذری از تنگ خودخواهی
برآیی بر فراخ روشن فردای انسانی
در آن آنی که دل، دل رانده از وسواس شیطانی
روانت شعله ای گردد فرو سوزد پلیدی را
بدرد موج دود آلود شک و ناامیدی را

به سیر سال ها باید تدارک دید آن، آن را
چه صیقل ها که باید داد از رنج و طلب، جان را
به راه خویش پای افشرد و ایمان داشت پیمان را

تمام هستی انسان گروگان چنان آنی است
که بهر آزمون ارزش ما، طرفه میدانی است
در این میدان اگر پیروز گردی گویمت، گُردی
وگر بشکستی آن جا، زودتر از مرگ خود، مُردی.


احسان طبری

خسرو روزبه

تاريخ که بر باد رود رنج و سرورش
نازد به سزاوار به گردان غيورش
يک گرد که در معبد تاريخ فنا گشت
همپايه به ميدان به هزار و به کرورش
جاويد شد آن گرد که جان بهر وطن باخت
پر فخر شد آن خلق که خسرو شده پورش
لرزيد دل خصم که از چوبه ء اعدام
بشنيد غريو سخن پر شر و شورش
بی مايه شد آن عربده اش نزد نهيبش
بی جلوه شد آن طنطنه اش نزد غرورش
او باره همت ز سر ابر جهانيد
دشمن به وحل مانده همه بار و ستورش
او راه فنا رفت به چشمان گشاده
زد خنده به خصم وطن و باطن کورش
ديروز عدو سينه او خست به پولاد
امروز جهان گل بنهد بر سر گورش
در شهر شهيدان بود او خسرو جاويد
تابنده بر اطراف وطن منبع نورش
احسان طبری

چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ

شعر زیبای زیر را با صدای احسان طبری ( و تار محمد رضا لطفی) بشنويد***
چه اشباحی است در گردش بر اين کهسار آبی رنگ
گمانم از زمانی دير می پويند و می جويند
چه می جويند؟
از بهر چه می پويند اين اشباح؟
گمانم سايه هايی از نياکانند در اين دشت
از اين وادی سپاه مازيار و رزمجو بگذشت
از آن ره سندباد آمد، از اين ره رفت مرداويج
همينجا گور مزدک بود
وآنجا مَکمَن بابک
دمی خاموش
اينک بانگهايی ميرسد ايدر
سرودی گرم می خوانند يارانی که با حيدر
سوی پيکار پويانند
بشنو در ضمير خود نوای جاودانیِ اِرانی را که می گويد
به راه زندگی ، از زندگی بايست بگذشتن
بر اين خاکی که ايران است نامش
بانگ انسانی دمی پيش نهيب شوم اهريمن نشد خامش
در اين کشور اگر جبارها بودند مردم کُش
از آنها بيشتر گُردان انسان دوست جنبيدند
به ناخن خاره ء بيداد را بی باک سنبيدند
فروزان مشعل اندر دست آوای طلب بر لب
به دژهايی يورش بردند کش بنيان به دوزخ بود
به موج خون فرو رفتند
ليکن فوج بی باکان نترسيد از بدِ زشتان نپيچيد از ره پاکان

اِِرانی بذر زرين بر فراز کشوری افشاند
اِرانی مُرد، بذرش کشتزاری گشت پر حاصل
به زندان روح پر جولان و طيارش نشد مدفون
به زير سنگ سرد گور، افکارش نشد مدفون
اِرانی در سرود و در سخن ، بگشود راه خود
کنون در هر سويی پرچم گشايد با سپاه خود
بمُرد ار يک شقايق ، زير پای وحش ناميمون
شقايق زار شد ايران به رغم ترسها، شک ها
در آمد عصر رستاخيز مردم
قهرمان خيزد از اين خاک کهن
وآن گاه مزدک ها و بابک ها
مُقنع گفت گر اکنون مرا پيکر شود نابود
روان من نمی ميرد ، به پيکرها شود پيدا
ز دالان حلول آيم به جسم مردم شيدا
برانگيزم يکی آتش به جان خلق آينده
مُقنع شد به گور ، اما ، مُقنع ها شود زنده
ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش
ولی تاريخ فردايی فرو گيرد گريبانش
به خواری از فراز تخت بيدادش فرود آرد
سخن در آن نمی رانم که اين دم دير و زود آرد
ولی شک نيست کآخر نيست جز اين رأی و فرمانش

سپاه پيشرفتند و تکامل اين جوانمردان
سپاهی اينچنين از وادی هرما ن گذر دارد
به سوی معبد خورشيد پيمودن خطر دارد
ولی هر کس از اين ره رفت بخشی شد ز نور او
هم آوا گشت با فرّ و شکوه او، غرور او
مجو ای هموطن از ايزدِ تقدير بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
جهان ميدان پيکار است ، بيرحمند بدخواهان
طريق رزمْ ناهموار غدّارند همراهان
نه آيد زآسمانها هديه ای
نی قدرتی غيبی برايت سفره ای گسترده اندر خانه در چيند
به خواب است آنکه راه و رسم هستی را نمی بيند
کليد گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو
دو ره در پيش يا تسليم يا پيکار جانفرسا
از آن راه خطا برگرد و با همت بر اين ره شو
اِرانی گفت در شطی که آن جنبنده تاريخ است
مشو زان قطره ها کاندر لجنها بر کران مانند
بشو امواج جوشانی که دائم در ميان مانند

تو ای شاهين نيرومند بر کهسار ابی رنگ

شبی دیگر برآویزم ز طاق چرخ تابنده

خیالی را که چون اختر به اوج اندر گریزان است

درین موج زمردفام بس در است لغزنده

درین باغی که در بسته است ،

بس گل ، برگ ریزان است

همیدون سایهء خاکستری رنگ و پریشانم

بروی شعله می لغزم درین شب های بارانی

هیاهویی که از لب ها تراویده ست میدانم

که جان را آشنایی هاست با اسرار پنهانی

توای شاهین نیرومند بر کهسار آبی رنگ

خبرداری اگر از آتش خورشید جادوگر

مرا هم شهپری فرما شگرف و آسمان آهنگ

که تا از چشمه یی چرخندهء گردون برارم سر

سپاه آمد ز گرد راه یاران خیمه بفرازید

شراب نو در اندازید درین جام زرینه

شما ای جنگجویان جوان گر خود خوش آوازید

سرود گرم بنوازید ، با آهنگ دیرینه

در راه حقيقت

آنکه جانش شد ز تهمت ريش در راه حقيقت
سعی خود را گو نمايد بيش در راه حقيقت
تا از اول خويش را بهر بلا حاضر نسازد
کی رود کارش به آخر پيش در راه حقيقت ؟افترا گويان فراوانند
از غوغای آنان ره مده بر جان خود تشويش در راه حقيقت
مرگ و رسوايی و فقر وزجر
از هر سو ببينی صد طلسم از خصم کافرکيش در راه حقيقت
بدترين پستی به گيتی شيوه ء نا حق گرايی است
جز ز ناحقی به جان منديش در راه حقيقت
کينه ورزی از سوی ياران عذابی هول باشد
زهر قاتل هست با اين نيش در راه حقيقت
ليک آنسان باش در اين عرصه کان پيوسته بودی
پر گذشت و خاضع و درویش در راه حقيقت
هرچه بوجهلان به کذب خویش راهت را ببندند
ای پیامبر شو به صدق خویش در راه حقيقت
احسان

آفتابی مرا ست در ديدار

هر دمم ساحری بر انگيزد
هر دم از اختری فروزانم
نغمه ها شعله رنگ می خيزد
از درون تنور سوزانم
آفتابی مرا ست در ديدار
که مکدر نمی شود نگهش
نور را جويم اندر اين شب تار
سُهرودی وشم شهيد رهش
عمر را گرچه پای لنگ شده
ليک اميد می پرد گستاخ
گرچه دل بر حيات تنگ شده
آرزو را ست ليک جاده فراخ
راز بسيار و چاره ام ناچار
لب به راز نهفته دوختن است
اندر اين کلبهء سيه ديوار
هستی ام تمام سوختن است
مرغزاری خوش است گيتی و من
چندگاهی در آن گرازيدم
خواستم عاشق بشر باشم
وه ندانم بر آن برازيدم
آز وناز تو مرد ميدان نيست
هرزه بادی به خيره راند تو را
هيچ پاداش خوشتر از آن نيست
خلق گر يار خويش خواند تو را
احسان طبری

در اين ميدان محنت رند عالم سوز مي بايد
كسي كو در نبرد عشق شد پيروز مي بايد

براي خويش سازي ضد خود هم رزم بايد كرد
وز آن آغاز ره عزم سفر را جزم بايد كرد

ولي در خورد اين پيكار بودن كاري آسان نيست
به گيتي كم كسي كز اين ره خونين هراسان نيست.

بيچاره گرگ ولي اون فقط يه استعاره و سمبله
ولي اين گرگ را هر جا كه هست بايد كشت
انسان ديگر نبايد گرگ انسان باشد

سرودی شهادت است

در این بزم بزرگ رزم خواهم جام برگیرم
ثنای جانفشانان عدالت را زسر گیرم

شما ای دوستان خفته با صد سرب در پیکر
شما ای عمر خود را برده در زندان وحشت سر

زمانی نو رسد از راه ، این بایای تاریخ است
از این رو آنچنان باشید ، کو شایای تاریخ است

زمان چون ریسمانی دان که نه انجام و نه آغازش
سراسر با شگفتیها در این سیر پر از رازش

بشر را زین رسن ، یک گز کما بیش دست اندر کف
مژه بر هم زنی ، سرمایه جان میشود مصرف

اگر در گور جای ماست ، رسم ما روا گردد
که کار آدمی باقیست ور جسمش فنا گردد

ولی در خورد این پیکار بودن کار آسان نیست
به گیتی کم کسی کز این ره خونین هراسان نیست

اگر بر ِژندۀ هستی است چنگ آزمند تو
نیاید هیچ خِیر از خاطر راحت پسند تو

در این میدان مِحنت رند عالم سوز میباید
کسی کو در نبرد عشق شد پیروز میباید

نمیبودند اگر این راستان آرمان پرور
نمی بود ارعنادِ سخت این گردان نوآور

گر انسان ، در پس دیوار ترس و جهل بنشستی
ره خود ، سوی این اُوج جهانبین کی گشودستی ؟

سَزا گفتند و این را ارزندگی باشد
" جُنون قهرمانان ، عین عقل زندگی باشد "

شما ای خود پسندانی که مَرخود را پرستارید
سزیدن نام انسان را نه کاری خُرد پندارید

حیات خویش را آراستن رزمی است بس مشکل
نه تنها در برون ، بل گاه خصم توست اندر دل

برای خویش سازی ، ضد خود همرزم باید کرد
از آن آغاز رَه ، عزم سفر را جزم باید کرد


تپیدن بهر سود خویش ، زین خود مبتذل تر نیست
تفاوت بین این هستی و هستی بهیمی چیست؟

برای مردمان بودن ، طریق اینست ، این پیداست
مَرآن را آدمی دان ، کو بسوی آدمی شیداست

ولی بنگاه کار است این جهان در زادۀ عالم
خراج بلخ را ، باید ستاند از چنگ این عالم

بباید کوهای مانع از راه تل افکندن
زمان را نیک سنجیدن ، زچهرش پرده افکندن

زبان رنگ دانستن ، به راز سنگ پی بردن
فروغ مهر پاییدن ، مسیر چرخ پیمودن

هزاران قصۀ نادیده دیدن ، سخت جان گشتن
به سختی پا فشردن ، اندک اندک پهلوان گشتن

توانا کردگار این تبار آدمیزاد است
که دستاورد او در خورد صد دستش مریزاد است

از این کوشش ظفر زاید ، ندارم هیچ تردیدی
به گیتی در برافروزیم ، آن سان پاک خورشیدی

که خورشید فلک در جنب آن خوارو زبون گردد
به پای آدمی کبر سماعی ، سرنگون گردد

شعري از احسان طبري به مناسبت تيرباران شدن مرتضي كيوان

به شاعر شهيد - مرتضي كيوان

اي شاعري كه شمع جوانيت شد خموش
در زير آسمان غمين سپيده دم ،
بي شك نبود جان تو غافل از سير كار
روزي كه هشته اي به سبيل طلب قدم

قلبي كه بود منبع الهام و شعر و راز
از جور خصم شد گل پولاد مامنش
چشمي كه بود پر ز نگاهي زمانه سنج
آويخت مرگ پرده تاري ز روزنش

طوفان وزيد ، شاخه نوخيز تو شكست
از باغ عمر ، برگ وجود تو شد جدا
رفتي بدان ديار كزان بازگشت نيست
وان خاندان و خانه تهي شد ز كدخدا

پروانه اي كه شيفته شمع روشن است
پروا ندارد آنكه بسوزد وجود خويش
شاعر ، كه هست عاشق انوار زندگي
تا كام مرگ ؛ سر نكشد از سرود خويش


امـیـد


آن كس كه شوربخت ترا خواند ؛ بر خطاست
زيرا نبرد راه سعادت ، سعادت است
زيبايي و جواني و رزم تو - شعر توست
وان شعر آخرين كه سرودي شهادت است .

زیباتر از جهان امید ای دوست
در عالم وجود، جهانی نیست
هر عرصه را بهار و خزانی هست
در عرصه امید، خزانی نیست
صد بار زهر یأس مرا می کشت
گر پادزهر من نشدی امید
در تیرگی رنج رهم بنمود
بس شام تیره تابش این خورشید
تا آن زمان که شهپر بوم مرگ
بر جایگاه من فکند سایه
در کارزار زندگی ام بادا
از جادوی امید بسی مایه


احسان

از میان ریگ ها و الماس ها

شعر : از میان ریگ ها و الماس ها شریان رودها عضلات زمین را بارور می کنند، و در سکوت کرکس ها و صخره ها باد، به زبان امواج سخن می گوید. بیشه ها آن جا از خاموشی سرشارند و در صلح بیابان ها چکه شقایق وحشی می درخشد. بید بن عروس آسا سیل رام نشدنی گیسوان را بر گل کف های موج می پاشد. و از ستیز موج و سنگ بر رشته گل ها و نیزه های ارغوانی گیاهان مشتی کبوتر بلورین می پرند. و عطری که از آن بر می خیزد در ریشه های هستی ام رخنه می کند. زمان زاینده زمان دگر ساز زمان طوفان زا هر دم با پویه ابر ها همراه است و تار های سیمین باران بر سرونازهای همیشه جوان و بر طرقه های جنوبی که بر درخت انجیر نشسته اند، و بر فریبای رؤیا رنگ بوته ها فرو می نشیند. شفق چشم افروز، آمیخته با جیر جیر صبحگاهی از میان گله ستارگان بر می خیزد همراه با باد خود سر و مستی آور که گیاهان را با پای بند ریشه ها به رقص می آورد. آن گه که روزی نو نطفه می بندد، و در چوب های خوشاهنگ زایش جوانه هاست، و ریشه در تاریکی زمین استخوان های سنگ را از هم می گسلد، (به غرور و صلابت آن تسخر زنان) و رنگین کمان لرزان در اوج رنگ پریده آسمان گام نغمه ناک خود را بر موران راهب بیشه و پرواز بنفشه گون پروانه ها و نگاه گوگردی روباهان و دیدگان شراب آلود غزالان و بال مهربان پرستو می گذارد و تا فوج عقابان بر لاژورد و طلسم سپیده ی برف بر قله ها و دریاچه ای که بر پیشانی زمین می درخشد عکس می افتد. در شب زمین آن گه که در لجن مرموز مارها می خوابند، و کرکس، شاه آدم خوران، در لانه می خزد، و سراسر هستی در آب تیره تعمید می یابد، و خاکستر فراموش را بر سر خاک لاله و تب گل های زرد می پاشند، به تنهایی غرور آمیز قله ها می اندیشم و به راز بار آوری ابدی عناصر و غبار بذر های سبز. آه، روز فرا می رسد و ستون های طلایی خورشید بر سیم مه آلود آب ترانه های شگرفی را بیدار می کند که از آن تاریخی نو شکفته می شود. و غوغای شهباز ها به آسمان بر می خیزد و فیروزه ها از ظلمت معدن می گریزند. و کاهنان با چهره هایی به رنگ سبز ورد خوانان خواستار نفوذ شب ها در گنبد های عقیق اند. ولی این جا برق شور دامنه هاست و شتاب موران بیابانی در غبار داغ و خفتن مرجان غروب بر طلای غلات و انسان چون پودی از تافته زمین شمشیر پولادین خود را بر راهبان می کوبد. نور با اشیاء در می آمیزد، ریشه ها را بلورین می کند و به هنگام بیدار شدن تذرون پرتوی جهان بر نقش و نگار ترمه ها می افتد و مانند توازن کندو ها شهر ها می رویند و از خُم های بزرگ، شراب شادمانی می آشامند. چون دودی که از افق غروب بر می خیزد یا چون آب صافی در شب زلال یا چون آشیانه ای تهی از این مرز آسمان تا آن مرز با سینه گشاده به سوی بادها که از دریا می آیند، ایستاده ام. خزانی ناگزیر از راه فرا می رسد شب دیوار های سیاه خود را بر من فرو می ریزد ولی ناقوس روشن آب و غوغای شهر ها از زیستن سخن می گویند، از انقلاب. آری رگ های ابدی سرنوشت از میان ریگ ها و الماس ها می گذرد. احسان طبری تابستان ۱۳۵۵



از آن بهار شوم که خون بود ژاله اش

سنبل نماند و جلوه باغ و چمن نماند

رنگین کمان عشق فرو مرد در افق

جز ابرهای تیره گلگون کفن نماند

امید را به معبد تزویر میکشند

جلاد روزگار برآرد از او دمار

وان مرغزار و آن همه گلهای رنگ رنگ

تاراج رفت و خانه کژدم شد است و مار

تا کوتوال قلعه ز بارو فتاده است

کشتی ره زنان گوهر و گنج میبرد

بگدازد از مصائب ایام شمع من

خورشید من ز ظلمتی کین رنج میبرد

پندی است نغز و بهر من این پند را سرود

فرزانه ای شگفت که تاریخ نام اوست

استقبال مولانا

به استقبال شعر مولانا:
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
من گرد پای بسته و میدانم آرزوست
دریای لب خموشم و طغیانم آرزوست
در چنبر شکیب فروکاست جان من
بال و پری به عرصه جولا نم آرزوست
بس دیر شد ملال زمستان انتظار
غوغای رنگ خیز بهارانم آرزوست
آن دم به اوج بر سر بازارهای شهر
آن نغمه به جان شده پنهانم آرزوست
فرسودم از سرشک خود و شامگاه درد
صبح نجات و چهره خندانم آرزوست
در ریگزار تفته لبان چاک از عطش
آهنگی از نوازش بارانم آرزوست
بس عقده بسته رنج در اعماق سینه ها
اینک گره گشایی طوفانم آرزوست
روزی که بشکفد گل جان پرور مراد
در مرغزار خرم ایرانم آرزوست

معنای زندگی

در این جهان که گرم ستیزند، هست و نیست
پُِرسی اگر که زندگی ما برای چیست
گویند تو را، که نیست برای قلندری
هنگامهً زمان گذراندن به بیخودی
سرتاسر حیات گرفتن به سَرسَری

از بهر جمع خواسته و ساز و برگ نیست
از بهر مرگ و هستی آن سوی مرگ نیست
نی بهر ماتم است، نه از بهر اضطراب
نی تن زدن ز رنج و هراسیدن از عذاب

معنای زندگی است، نه از شاخسار عمر
با رعشه های بیم، در آویختن به آز
خواری کشیدن از همه درگیر و دار عمر
از بهر آن که عمر شود، اندکی دراز

معنای زندگی نه آرامش خموش
نی بانگ های و هوی، به گرد وجود خویش
نی پا کشیدن است ز میدان کار و کوش
نی راه کار و کوش، گزیدن به سود خویش

معنای زندگی است نبردی که از آن نبرد
از بند وارَهَند کسانی که بنده اند
بهروزتر زیند، کسانی که زنده اند.

احسان طبری

زمين

زمين كه گورگاه و زادگاه زندگان
سرشت گاه بودني است
چو اژدهاي جادويي
ز ژرف ناي خود بر آورد بساط نقض خرمي
سپس به كام دركشد،
هر آن چه در بساط هِشته بُد
به باد مرگ مي دهد،
هر آن چه را كه كِشته بُد
به سوي اوست، بازگشت برگ ها و غنچه ها
به سوي اوست، بازگشت چشم ها و دست ها
از او بُوَد به رشته ها گسست ها
به معبد شگرف اوست، آخرين نشست ها
مشو زمين، كه اين زمينِ نا امين
چو رهزني به جاده هاي زندگي كند كمين
كه تا تني نهان كند، به متنِ سردِ خود كنون
كه بر زمين روي روان
جوان كن از فروغ زندگي
كنون كه بر زمين چمي
دمي،
نمي ز اشك خود،
به خاك وي نثار كن
بر اين زمين پير
گورگاه و زادگاه خود، گذار كن
از او بخواه همتي
كه تا بر آن رونده اي
نپيچي از سبيل مردمي دمي
چو مرگ بي امان رسد،
ز راه چون درندگان
چنان روي به گور خود
كه از برش نرويد آه
گياه لعنتي ز تو، به زير پاي زندگان.
زمين ز گنج نقضِ خود،
تو را نثار داده است
شگُفتِگي و خرمي به هر بهار داده است
ز موج نيلگونِ بحر
سيل كن نسيب خود
به چرخ لاجوردِ دهر
پر بكش به طيب خود
ز جادوي گياه ها،
به دست كن طبيب خود.
نه گورگاه
كارگاه آدمي است، اين زمين
همو برادر تو،
مادر تو،
ياور تو است
سراي آشناي گرم مهر پرور تو است؛
بر اين زمين عبث مرو
بي آفرين بي آفرين

احسان طبري

کار پيکار همبستگی